۱
آدمها دو دستهاند. دستهی اول آنها که شناخت خوبی از خط صاف دارند و احساس خوبی در آن. پیچشها و زوایایش را میشناسند. با آداب و اخلاق مربوط به آن آشنایند. و حین بودن و حرکت در آن خوشحال و سبکبارند. نمونهاش خانم معینی منشی جز یکی از شرکتهای مهم و بزرگ شهر. از این شرکتهایی که تصمیم گرفته بود همه چیزش را نو و به روز کند. خانم معینی چهل و هفت هشت ساله بود و یک منشی کاملاً کلاسیک. و اصولاً با ریتم این تغییرات ناهمخوان. کارهایی که او انجام میداد، یا دیگر انجامشان لازم نبود یا پرسنل جدید خیلی بهترش را انجام میداد. خلاصه که خیلی زود روشن شد مدیرهای بالادستی به چشم مازاد بهش نگاه میکنند. اما به هر حال او شناخت خوبی از جهان کارمندی داشت سالها خاک آنرا خورده و به زوایا و پیچشهایش آشنا بود، و اساساً یک جور کارکشتگی خاصی در او وجود داشت. در وصف نمونهای از کارکشتگیاش به شکل سر کار آمدنش اشاره کنم که ارتباط آشکاری هم به مسئلهی خط صاف دارد. گرگ و میش لحظهای هست که اتوبانهای خالی یکباره پر میشوند از ماشینهایی که با سرعت به محل کار میروند. خانم معینی خیلی قبلتر از آنها و خیلی پیش از اینکه اتوبانها از ماشین قفل شوند پشت ماشین قسطیاش مینشست و به تاخت در چشم به هم زدنی از خانه به محل کار میرسید و هر روز همزمان با نگهبان وارد شرکت میشد. اولین نفری هم بود که صبحانهی شرکت را که فقط صبحهای خیلی زود سِرو میشد میخورد. رفتار او با همکار، مدیر، بالادست، گفتههایش، زیباییشناسیاش، اخلاقش، خلاصه، همه چیزش، پیرو همین منطق بود، منطقِ خط صاف. همین بود که وقتی چند روز پیش شنیدم که او در این چند سال نه تنها اخراج نشده بلکه به یکباره یکی از مدیران ارشد آن شرکت مهم و عریض و طویل شده آنقدری که باید تعجب نکردم. همینطور است دیگر. وقتی خبر را شنیدم تصمیم گرفتم پیش او بروم تا اگر قبول کرد به شغلی برگردم که چند سال پیش ترکش کردم. حالا کلی آدم زیر دستش هستند و از تصمیمگیران اصلی آن شرکت مهم است. موقع رفتن وضع عجیبی بود. راه که میرفتم پاهایم میپیچید در هم. و احساس سرگردان شدن در خط صاف را داشتم. اگر به شیوهی پدیدهشناسها از ذات شهر بپرسیم باید گفت اگر حشو و زواید شهر را پاک کنی تا به ذاتش برسی آنچه به جا میماند چیزی نیست جز خط صاف. و اگر زل بزنی به این خط، با معما و رازی عجیب مواجه میشوی. خط صاف با زدودن پیچشها و پیچیدگیها شکل میگیرد و از این طریق بدل میشود به سریعترین و کوتاهترین مسیری که در آن میشود به مقصد رسید. اما این فقط یک بخش ماجراست، چون پیچیدگیها که ناپدید یا هیچ که نمیشوند تنها نادیدنی و نامرئی میشوند و حین بودن در یکی از همین خطوط، خط خطیهای ناپیدایش میآیند دور پایت میپیچند. هر خط صاف سایهای در خود پنهان دارد. در هر خط تمیزِ صاف هزارتویی نادیدنی لانه دارد. خط صاف کوتاهترین راهی است که در آن میشود به مقصد رسید اما این امکان هم در آن هست که تو در آن گم و سرگردان شوی جوری که هرگز پیدا نشوی. خیل گمشدگان در خط صاف. اینها دسته یا همان طیف دوماند.
2
روزی برفی را به خاطر میآورم که به سمت دماوند میرفتم. برف سنگینی باریده و جاده بسیار ناصاف و ناهموار بود. آسفالت جاده جوری چاله داشت که هر چند لحظه یکبار ماشین در یکیشان میافتاد و حسابی میلرزید و این مایهی گلایهی بیامان راننده بود. میگفت قبلتر سی سال یک بار جادهها را آسفالت میکردند ولی این جاده هر دو سال آسفالت میشود و بابت کیفیت آسفالتش وضعش این است. پیرمردی هم در ماشین بود اهل همان حوالی. شروع کرد به گفتن از چشمهای در آن نزدیکی به اسم سیاهسنگ. میگفت بچه که بوده این چشمه در کل منطقه میپیچیده از بالای کوه و دشت و از کنار خانهها و حتی از زیر خانهی پدریاش هم میگذشته چرخی میخورده و همینطور پیچان ادامه میداده به راهش. حالا اما نه. مخصوصاً از وقتی چینیها همراهِ قرارگاهِ معروف، تونل مُشا یا همان امامزاده هاشم را کندهاند. مسیر صاف و مستقیم که از دماوند میرسد به امامزاده هاشم. از زمان احداث آن تونل نم افتاده در کل آن منطقه، در دیوار خانهها و حتی در دیوارههای خود آن تونل. میگفت کل خانههای منطقه خیس است و خیلیهایشان لم دادهاند و از تونل هم دائم آب میچکد. این نم همان آب چشمه است. راننده گاز میداد و به زور کمی جلو میرفت و در چاله میافتاد و زیر لب چیزی میگفت. میرفت و صلیب سنگین و قراضهاش را نم نم جلو میبرد. و فکر میکرد به دستهایی که این خطوط صاف را میکشند و آسفالت میکنند. دستان سرنوشت. که اینطور تارها را میتنند در پودها. و این خط های سحرآمیز را میکشند. خطهایی که از یک سو شاهراههاییاند که در چشم به همزدنی در آن میشود سوار بر جاروی جادو به هر جا و هر چه بخواهی برسی. و در عین حال یکباره بدل میشوند به هزارتویی بی ته و تو که در آن خیل واماندگان با برداشتن قدم از قدم پاهایشان پیچ میخورد در هم و از چاله به چالهای دیگر میافتند. کیست یا بهتر است بگوییم چیست این ساحره، که اینطور تردستانه سرنوشت ما را به بازی گرفته. مرد بیچاره سرگردان در خط صافِ خیس و یخ زدهاش فکر کرد به اینها، به آن دستها به ساحرهها، به آب چشمه که آنطور میچکید، و با تقلا خودش را از چالهای میرساند به چالهای دیگر. من هم فکر میکردم به اینها و به آب چشمه که آنطور میچکد از خط. به خطهای موحشی که کشیده میشوند با آن دستها. همینطور که ماشین با تقلا جلو میرفت به اثر آب چشمه به خط صاف هم فکر میکردم. چون نه فقط در طبیعت و خانهها و زندگی اهالی که در خود تونل هم نم افتاده و آب از خط صاف هم میچکید. کشیدن خط و انهدام و خشونت پنهانی ناشی از آن هم خودش قاعده و قانون و حساب و کتابی دارد، اما آن دستها بی رعایت هیچ قاعده آنها را میکِشند. از سر نفرت و یا پدرکشتگی. و همانطور که آب چشمه میچکید از تونل، من به تأثیر آن چکهها فکر میکردم، بر خطِ صافِ نم افتاده و لم داده.