گفتگوی رشید خالدی و طارق علی
ترجمهٔ فرشید مقدم سلیمی
اشاره: رشید خالدی، متولد ۱۹۴۸، مورخ فلسطینی-آمریکایی، استاد کرسی ادوارد سعید در مطالعات مدرن عرب در دانشگاه کلمبیا است. او از ۲۰۰۲ تا ۲۰۲۰ سردبیر مجلهٔ مطالعات فلسطین بوده و اکنون یکی از سردبیران آن است. از کتابهای متعدد او درباره تاریخ خاورمیانه و فلسطین دو مورد تاکنون به فارسی ترجمه است: تجدید حیات امپراتوری: ردپای غرب و مسیر مخاطره آمیز آمریکا در خاورمیانه (تهران: ابرار معاصر، ۱۳۸۵)، و صد سال جنگ بر سر فلسطین: تاریخ استعمار شهرکنشینان[۱] و مقاومت، ۲۰۱۷-۱۹۱۷ (تهران: جهان کتاب، ۱۴۰۳) که در این گفتگو راجع به این کتاب هم صحبت میشود. طارق علی، متولد ۱۹۴۳، نویسنده پاکستانی-بریتانیایی و عضو شورای سردبیری مجلهٔ نیو لفت ریویو است. از کتابهای او که به فارسی ترجمه شده وینستون چرچیل، روزگاران او، جنایات او (تهران: جهان کتاب، ۱۴۰۲)، و فرهنگ زنده مقاومت: گفتگو با ادوارد سعید (تهران: چشمه، ۱۳۸۸) را میتوان نام برد.
گفتگوی طارق علی با رشید خالدی هشت ماه پس از حملهٔ ۷ اکتبر ۲۰۲۳ حماس به اسرائیل و تحت تأثیر فضای پس از آن انجام شده است. این گفتگوی مفصل در شماره می/ژوئن ۲۰۲۴ (اردیبهشت/خرداد ۱۴۰۳) مجلهٔ نیو لفت ریویو منتشر شده است و ترجمهٔ فارسی آن در اینجا با اندکی تلخیص و در حدود هزار کلمه کوتاهتر منتشر میشود. علی و خالدی به پیشینهٔ مسئلهٔ فلسطین در قرن بیستم میپردازند و سهم قدرتهای جهان و کشورهای عرب منطقه را در مسیری چند ده ساله تا کنون مرور میکنند. شِمایی که این دو مورخ از مسئلهٔ فلسطین ارائه میکنند کمک میکند تا به درکی جامعتر و پیچیدهتر از این مسئله و رویدادهای جاری در منطقه برسیم.
***
علی: بیایید با زمان حال شروع کنیم، نه فقط بهدلیل وحشتی که در این زمان به فلسطین تحمیل میشود، بلکه چون اکنون بخشی از گذشتهٔ سپرینشدهٔ فلسطین است. سرکوب انگلیسی-صهیونیستیِ وحشیانهٔ قیام بزرگ عربها در سالهای ۳۹-۱۹۳۶ با نکبهٔ ۱۹۴۸، جنگ شش روزه در ۱۹۶۷، محاصرهٔ بیروت در ۱۹۸۲ با هدایت آریل شارون و قتل عام صبرا و شتیلا، دو انتفاضه، و رگبار مداوم ارعاب توسط اسرائیل پس از آن ادامه یافته است. با این حال، به نظر میرسد نسلکشیِ پسا ۷ اکتبر تأثیر جهانی بیشتری نسبت به هر یک از این موارد داشته است.
خالدی: بله، چیزی در سطح جهانی تغییر کرده است. من نمیدانم چرا آن رویدادهای تاریخی روایتِ غالب از مسئلهٔ فلسطین را زیر و رو نکردند، بهویژه روایتهای عامهپسند را. قصد ندارم دربارهٔ چیزهایی مانند رسانههای اجتماعی گمانهپردازی کنم. اما این اولینبار است که نسلی بهطور آنلاین و زنده با گوشیهای هوشمند و غیره شاهد یک نسلکشی است. آیا این اولینبار در زمانهای اخیر است که امریکا، بریتانیا و قدرتهای غربی برخلاف موارد دیگر، مثلاً در سودان یا میانمار، مستقیماً دخیلاند؟ آیا تلاشهای حامیان فلسطین طی یک نسل یا بیشتر مردم را برای این مرحله آماده کرده است؟ نمیدانم. اما شما درست میگویید که در نتیجهٔ وحشتی که در طول هشت ماه متوالی بر غزه تحمیل شده و اکنون نیز ادامه دارد، اتفاق جدیدی افتاده است. آواره کردنِ ۷۵۰ هزار نفر در ۱۹۴۸ چنین تأثیری نداشت. قیام عربها در ۳۹-۱۹۳۶ تقریباً بهطور کامل فراموش شده است. هیچ یک از آن رویدادهای قبلی تأثیری در حد این مورد نداشتند.
قیام عربها بهعنوان یکی از مقاطع اصلی مبارزات ضد استعماری، که بسیار کمتر از آنچه باید مورد توجه قرار گرفته، همیشه مرا مجذوب کرده است. قیام با یک اعتصاب آغاز شد، به رشتهای از اعتصابها تبدیل شد، سپس یک قیام ملی بزرگ شد که نیروهای بریتانیا را بیش از سه سال تحت فشار قرار داد. ممکن است درباره منشأ، گسترش و پیامدهای آن برای ما توضیح دهید؟
قیام عربها اساساً یک قیام مردمی در مقیاس گسترده بود. رهبری سنتی فلسطینیها غافلگیر شد، درست مثل عرفات و رهبریِ ساف (سازمان آزادیبخش فلسطین) که از انتفاضهٔ اول در ۱۹۸۷ غافلگیر شدند. هر دو قیام با اتفاقات کوچکی شروع شد. جرقهٔ قیام عربها کشته شدنِ شیخ عزالدین قسام در نوامبر ۱۹۳۵ در جنگ با نیروهای انگلیسی بود. قسام، متولد ۱۸۸۲ در جبله در سواحل سوریه، یک عالم دینیِ آموزشدیده در الازهر و مبارزی ضد امپریالیست بود که با تمام قدرتهای غربی در منطقه جنگید؛ اول در ۱۹۱۱ با ایتالیاییها در لیبی، بعد در ۲۰-۱۹۱۹ با نیروهای تحت فرمان فرانسه در سوریه. او دست آخر به فلسطینِ تحتِ قیمومتِ بریتانیا رسید و آنجا عمدتاً در میان دهقانان و فرودستانِ شهری زندگی و کار میکرد. قتلِ قسام پیامدهای بزرگی داشت، بهطوری که ظرف چند ماه باعث وقوع طولانیترین اعتصاب عمومی در تاریخ استعمار بین دو جنگ جهانی شد. بهترین گزارش از این ماجرا را غسّان کَـنَـفانی نوشته است؛ این نویسندهٔ بزرگ فلسطینی که اسرائیلیها در ۱۹۷۲ ترور کردند. گزارشِ این ماجرا اولین فصلِ کتاب او دربارهٔ تاریخ مبارزات فلسطینیان بود که نگارش آن با مرگ او ناتمام ماند.[i]
تحلیل کنفانی تا امروز معتبر است. مثلاً او دربارهٔ رشد مهاجرتِ یهودیان به فلسطین در دههٔ ۱۹۳۰ پس از به قدرت رسیدن هیتلر و اثرات اقتصادیش روی طبقات متوسط و پایینِ مردم نوشت؛ اثراتی مثل اخراج کارگران عرب از کارخانهها و کارگاههای ساختمانی همراستا با سیاست بنگوریون مشهور به سیاست «فقط کارگرِ یهودی»، یا اخراج ۲۰ هزار خانوادهٔ دهقانی از مزارع و باغاتشان که توسط زمیندارانِ غیرساکن در منطقه به وطنگیرانِ[۲] صهیونیست فروخته شد و نتیجهاش افزایش فقر بود. این گونه قیامهای مردمی زمانی شروع میشوند که طاقت مردم طاق شده است، و در این مورد خشم عمومی با احساسات قدرتمند ملی و مذهبی ترکیب شد. فلسطینیان علیه قدرت تمام و کمال امپراتوری بریتانیا قیام کردند؛ بریتانیایی که در طی یکونیم قرن به هیچ مستعمرهای جز ایرلند در ۱۹۲۱ استقلال نداده بود. بریتانیا که همچنان قویترین امپراتوری جهان بود قیام عربها را سرکوب کرد، اما فلسطینیان بیش از سه سال جنگیدند و شاید یکششم از جمعیت مردان بالغشان کشته و مجروح شدند یا به زندان و تبعید فرستاده شدند. در تاریخچهٔ وقایع بین دو جنگ، این عزمی بیسابقه برای سرنگونی سلطهٔ استعمار بود. انگلیسیها قیام را با استفاده از ده هزار سرباز و نیروی هوایی سرکوب کردند. این برگی فراموششده از تاریخ فلسطین است.
آیا این شکست باعث تضعیف روحیهٔ تودههای فلسطینی هم شد؛ طوری که وقتی نکبه در ۱۹۴۷ شروع شد هنوز از ارعاب ۳۹-۱۹۳۶ خلاص نشده باشند؟
شکست قیام عربها میراث شومی برای مردم فلسطین برجای گذاشت که تا چند دهه ادامه داشت. همانطور که کنفانی نوشت، نکبه یا «فصل دوم شکست فلسطین» از پایان ۱۹۴۷ تا اواسط ۱۹۴۸بهطرز عجیبی کوتاه بود، زیرا نکبه تنها نقطهٔ پایان این فصل طولانی و خونین بود که از آوریل ۱۹۳۶ تا سپتامبر ۱۹۳۹ ادامه داشت.[ii] کاری که انگلیسیها کردند بعدها تقریباً با تمام جزئیات توسط رهبران صهیونیست از بنگوریون به بعد تکرار شد. همین یک دلیل کافی است که خسارتهای جامعهٔ فلسطین را دائماً یادآوری کنیم. حداقل ۲۰۰۰ خانه تخریب شد، محصولات کشاورزی پایمال شد، بیش از صد شورشی به دلیل داشتن سلاح گرم اعدام شدند. همه اینها با مقررات منع عبور و مرور، بازداشت بدون محاکمه، تبعید، شکنجه، و اعمالی مانند بستن روستاییان به جلوی ماشینهای بخار بهعنوان سپر انسانی در برابر حملات آزادیخواهان همراه بود. از جمعیت حدود یک میلیونی عربها، ۵۰۰۰ نفر کشته، بالای ده هزار نفر زخمی، و بیش از ۵۰۰۰ زندانی سیاسی بلاتکلیف در زندانهای استعمارگران رها شدند.
در جریان سرکوب قیام عربها، انگلیسیها به نیروهای صهیونیستی که با آنها همکاری میکردند آموزشهای ضد شورش دادند.
بله. کارشناسان ضد شورشی مثل اورد وینگیت[۳] و دیگر متخصصان شکنجه و کشتار به صهیونیستها هر فنون استعماری موذیانهای را آموزش دادند. بریتانیاییها کهنهسربازانی مانند چارلز تگارت،[۴] رئیس پلیس بدنام کلکته را که از شش سوء قصدِ ناسیونالیستهای هندی جان سالم بهدر برده بود از هند به فلسطین منتقل کردند. در اسرائیل هنوز همان دژها و اردوگاههای زندانیان که تگارت ساخته استفاده میشود. آنها افرادی را از قلمروهای امپراتوری مثل ایرلند و سودان آوردند. سودان اولین محل خدمت وینگیت بود و پسر عموی پدرش، رجینالد وینگیت،[۵] در آنجا اول افسر اطلاعاتی و بعد فرماندار کل بود.
نام اورد وینگیت مدتها است که از یادها رفته است. بعید میدانم بسیاری از خوانندگان چیزی دربارهٔ این دیوانه شنیده باشند. او کسی بود که مونتگومری دربارهاش گفت بهترین کاری که در عمرش کرد این بود که در سفر به برمه در ۱۹۴۴ سوار هواپیمایی شد که سقوط کرد و مرد. دربارهٔ او بیشتر بگوئید. آیا او ارتباط خاصی با نیروهای صهیونیست داشت؟ من خاطرهٔ تاری از یک مجموعهٔ تلویزیونی در سال ۱۹۷۶ در بیبیسی دربارهٔ او دارم که از او یک قهرمان میساخت.
او آدمکش استعماری خونسردی بود که در نهایت به درجهٔ ژنرالی ارتقا یافت. او در جبههٔ خودشان شخص منفوری بود، چنانکه مونتگومری او را «فاقد تعادل روانی» میدانست. چرچیل که خودش در آزار رساندن به جوامع تحت سلطه استاد بود، وینگیت را «دیوانهتر از حدی که بتواند فرماندهی کند» میدانست. او در هندِ بریتانیایی در خانوادهای متدین از مسیحیان برادران پلیموث به دنیا آمد. او که یک مسیحیِ بنیادگرای نصگرا بود، نسخهٔ عهد عتیق رستگاری یهودیان را تبلیغ کرد. او همزمان با شروع خیزش ۱۹۳۶ با حکم سروان اطلاعاتِ نظامی وارد فلسطین شد. وینگیت عربی بلد بود، عبری را یاد گرفت و به شخصیتی کلیدی در آموزش جنگجویان هَگانا[۶] تبدیل شد که «جوخههای شبانه ویژه» و به عبارت دیگر جوخههای مرگ بودند که روستائیان فلسطینی را در مناطق کوهستانی هدف قرار میدادند و میکشتند، همان کاری که ارتش اسرائیل و وطنگیرهای امروز انجام میدهند. شهرت وینگیت به حدی بود که در آغاز جنگ اروپا در ۱۹۳۹ بزرگان عرب خواستار اخراجش از منطقه شدند. گذرنامهاش مهرِ ممنوعیتِ بازگشت خورد. کارش را کرده بود. او مردانی مانند موشه دایان و ییگال آلون را آموزش داده بود که فرماندهان پالماخ[۷] و بعداً ارتش اسرائیل شدند. چندین پایگاه در اسرائیل نام او را یدک میکشند و بهدرستی او را بنیانگذار دکترین نظامی اسرائیل میدانند.
او آنها را خوب آموزش داد.
بله. چیزی که زمانی تخصص استعماری بریتانیا بود به تخصص استعماری اسرائیل تبدیل شد. هر کاری که اسرائیلیها انجام دادهاند، از انگلیسیها یاد گرفتهاند – از جمله قوانینی که وضع کردهاند، مثل مقررات اضطراری دفاعی که انگلیسیها در سال ۱۹۴۵علیه ایرگون[۸] استفاده کردند. همان قوانین در حال حاضر علیه فلسطینیها به کار میروند. همه اینها از استراتژیهای بازی استعمار بریتانیا اخذ شده است.
پیروزی نسبی یا حداقلیِ قیام عرب میتوانست ستونهای هویت ملی فلسطین را استوار کند و قوای آنها را برای نبردهای آینده تقویت کند. شما مانند کنفانی مدعی شدهاید که تذبذب رهبری سنتی فلسطین نقش کلیدی در شکست داشته است؛ منظورتان سرسپردگی آنها مثلاً در کنفرانس سنت جیمز به شاهانِ عربِ سازشکاری است که تاج و تختشان را مدیون انگلیسیها بودند؟
در آن زمان نیز مانند اکنون، رهبری فلسطین دچار اختلاف بود. بنبست آنها ناشی از ناتوانی خودشان بود؛ چون نمیتوانستند بر سر یک استراتژی مناسب برای بسیج مردم و ایجاد یک مجلس شورای ملی، یک مجمع عمومی، به توافق برسند. انگلیسیها برخلاف سیاستشان در هند، عراق و بخشهایی از آفریقا، فلسطینیان را از هرگونه دسترسیِ سیاسی به دولت استعماری محروم کردند. بنابراین دفاع از ایجاد مجمعی برای مردم برای اینکه بتوان قاطعانه از ساختارهای کنترل استعماری جدا شد بسیار مهم بود.
برآمدنِ فاشیسم در اروپا یکی دیگر از پسزمینههای قیام بود.
از زمانی که نازیها به قدرت رسیدند، کل وضعیت برای یهودیان از نظر رابطهشان با جهان و صهیونیسم تغییر کرد. این کاملاً قابل درک است. ظهور نازیسم باعث تغییراتی در فلسطین هم شد: بین سالهای ۳۲ تا ۳۹ نسبت یهودیان از ۱۶-۱۷ درصد به ۳۱ درصد رشد کرد. صهیونیستها ناگهان پایگاه جمعیتی مناسبی برای تصرف فلسطین پیدا کردند که در سال ۱۹۳۲ نداشتند.
فلسطینیها قربانیان غیرمستقیم یهودیکشی اروپایی شدند.
مسلماً. فلسطینیها تاوان کل تاریخ نفرت از یهودیان در اروپا را میپردازند که از قرون وسطی شروع میشود. اخراج یهودیان از انگلستان در ۱۲۹۰ توسط ادوارد یکم، اخراج آنها از فرانسه در قرن بعد، فرامینِ حاکمان اسپانیا و پرتغال در دههٔ ۱۴۹۰، قتل عامها در روسیه در دههٔ ۱۸۸۰، و سرانجام نسلکشی بهدست نازیها. از نظر تاریخی، این یک پدیدهٔ اساساً مسیحی و اروپایی است.
چه میشد اگر در اروپا یهودیکشی وجود نداشت و فاشیستهای آلمانی فاشیستهایی معمولی و بری از وسواسِ پاکسازیِ یهودیان بودند؟
میشد اما متأسفانه نشد. اما به وضعیت سال ۱۹۳۹ نگاه کنید. از پیش یک پروژهٔ صهیونیستی با حمایت امپریالیستی قوی بریتانیا وجود داشت، بهدلایلی که هیچ ربطی به یهودیان یا صهیونیسم نداشت بلکه به منافع استراتژیک انگلیس مربوط میشد. بیانیهٔ بالفور[۹] را مردی صادر کرد که مسئولِ راهبریِ فرایندِ تصویب یکی از یهودیستیزانهترین لوایحِ تاریخِ پارلمانِ بریتانیا یعنی قانون اتباع بیگانه در ۱۹۰۵ بود. طبقهٔ حاکم بریتانیا برای یهودیان فینفسه اهمیتی قائل نبود. آنها شاید به خواندن کتاب مقدس هم اهمیت میدادند، اما چیزی که بیش از همه برایشان مهم بود اهمیت راهبردی فلسطین و خاورمیانه بهمنزلهٔ دروازهای به هند از مدتها قبل از ۱۹۱۷ بود. این دغدغهٔ همیشگی آنها بود. انگلیسیها که در ۱۹۴۸ ناچار به ترک فلسطین شدند، به این دلیل میتوانستند این کار را بکنند که قبلاً در ۱۹۴۷ از هند رفته بودند و دیگر به فلسطین نیازی نداشتند. اگر هیتلر ترور شده بود، باز هم یک پروژهٔ صهیونیستی با حمایت امپراتوری بریتانیا وجود داشت. باز هم صهیونیسم میکوشید تمام کشور را که همیشه هدفش بوده تصاحب کند و همچنان سعی میکرد از طریق پاکسازی قومی و مهاجرت، یهودیان را به اکثریت برساند. جلوتر نروم چون گمانهپردازی است.
اما آیا در درون اجتماعات یهودی نیز جریانات ضد صهیونیستی وجود نداشت؟
یقیناً، کمونیستهای یهودی و یهودیان طرفدار همگونسازی هم بودند. اکثریت قریب به اتفاق جمعیت یهودی اروپای شرقی که تحت آزار و اذیت قرار گرفته بودند مهاجرت به مستعمراتِ وطنگیرانِ سفیدپوست را انتخاب کردند: آفریقای جنوبی، استرالیا، کانادا، نیوزیلند و بالاتر از همه، ایالات متحده. برخی نیز به آرژانتین و دیگر کشورهای آمریکای لاتین رفتند. بیشتر یهودیان به آن مناطق رفتند و غیر از آنها یهودیانی هم در اروپا ماندند. صهیونیسمستیزی تا قبل از هیتلر پروژهای یهودی بود. پیش از آن، صهیونیستها در اقلیت بودند و برنامهشان در اجتماعات یهودی به شدت اختلافبرانگیز بود. اما قابلدرک است که هولوکاست نوعی همنوایی در حمایت از صهیونیسم ایجاد کرد.
شکستها معمولاً باعث میشوند همه چیز برای مدتی متوقف شود. سپس مقاومت دوباره به اشکال مختلف سر بر میآورد. اما بلافاصله پس از شکست ۳۹-۱۹۳۶ جنگ جهانی دوم فوران کرد؛ جنگی که از چین آغاز شد اما بسیاری آن را جنگ اروپا مینامند. رویکرد رهبری فلسطین در آن دوره چگونه بود؟ در اندونزی، مالزی، هند، و قسمتهایی از خاورمیانه، بخشهایی از جنبش ملیگرا گفتند: دشمنِ دشمنِ ما دوستِ ماست، هرچند شاید این دوستی موقت باشد. چون دشمن ما امپراتوری بریتانیا است پس آلمانیها یا ژاپنیها لابد دوست ما هستند. انوار عبدالملک در کتابش دربارهٔ مصر میگوید وقتی به نظر میرسید اروین رومل[۱۰] قرار است مصر را بگیرد، جمعیت عظیمی در اسکندریه جمع شده بودند و شعار میدادند: «به پیش، رومل، به پیش!» آنها با هر چیزی موافق بودند غیر از بریتانیا. نگرش فلسطینیان چه بود؟
فلسطینیها کاملاً دو شقه شده بودند. اقلیتی در سران فلسطین به پیروی از مفتی اعظم با آلمانیها همسو شدند. حیاتِ سیاسیِ مفتیِ اعظم در زمان جنگ مسیر غریبی پیدا کرد: فرانسویها او را از بیروت اخراج کردند، انگلیسیها وقتی دوباره عراق را در ۱۹۴۱ اشغال کردند او را از عراق بیرون کردند و بعد او را از ایران بیرون کردند. او تلاش کرد به ترکیه برود، اما ترکیهایها اجازه ندادند بماند، بنابراین به رم و سپس برلین رفت. اما بیشتر فلسطینیها خط نزدیکی به آلمان را نپذیرفتند. بسیاری به ارتش بریتانیا پیوستند و در کنار نیروهای متفقین جنگیدند. البته بسیاری از رهبران را انگلیسیها اعدام کرده یا در میدان جنگ کشته بودند. برخی دیگر تبعید شده بودند. بریتانیاییها دوست داشتند مخالفان ملیگرایشان را به جزایر تحت مالکیتشان تبعید کنند: مالت، سیشل، سریلانکا، آندامان. عمویم به همراه دیگر رهبران فلسطینی برای چند سال به سیشل فرستاده شد و سپس برای چندین سال بیشتر به بیروت تبعید شد. و بنابراین، رهبران اکثراً فهمیده بودند که بریتانیا هرگز نمیتواند دوست آنها باشد. میتوانید خاطرات عمویم را بخوانید – او شدیداً ضد انگلیسی شد. او همیشه ملیگرا و ضد انگلیسی بود، اما میزان تغییری که قیام در دیدگاههای فلسطینیان ایجاد کرد قابل توجه است. رهبران فلسطین مثل بسیاری از نخبگان مستعمرات که همدست استعمار انگلیس شده بودند، پیش از این تلاش میکردند با انگلیسیها سازش کنند. این با سرکوب قیام تغییر کرد.
در نهایت، شکست قیام و سپس جنگ جهانی دوم فلسطینیها را در مقابل اتفاقاتِ بعدی بیدفاع کرد، یعنی وقتی دو ابرقدرتِ جدید – امریکا و اتحاد جماهیر شوروی – از صهیونیسم حمایت کردند، در حالی که انگلیسیها با صهیونیستها و اردنیها برای جلوگیری از تشکیل دولت فلسطین وارد عمل شدند. فلسطینیها آنقدر سازماندهی نشده بودند که قادر باشند در مقابل هجوم ارتش صهیونیستی ایستادگی کنند؛ هجومی که در نوامبر ۱۹۴۷ آغاز شد، وقتی که طرح تقسیم فلسطین زیر نظر سازمان ملل قرار بود پیاده شود و ارتشهای عربی به نبرد پیوستند، یعنی ماهها قبل از پایان قیمومیت در ۱۵ مه ۱۹۴۸. نیروهای صهیونیست تا آن زمان یافا، حیفا، طبریه، صَفَد و دهها روستا را تصرف کرده بودند، حدود ۳۵۰ هزار فلسطینی را بیرون رانده بودند و بخش عمدهٔ سرزمینی را که طبق طرح تقسیم سازمان ملل قرار بود کشور عربی باشد تسخیر کرده بودند. بنابراین فلسطینیها قبل از اعلام دولت اسرائیل و شروع بهاصطلاح جنگ عربها و اسرائیل شکست خورده بودند.
ما به نقش ایالات متحده در همه اینها خواهیم رسید. اما حمایت اتحاد جماهیر شوروی از صهیونیستها و تسلیح آنها با سلاحهای چک برای ادامه جنگ را چطور توضیح میدهید؟
همانطور که میدانید استالین بهسرعت خط عوض کرد. اتحاد جماهیر شوروی از قدرتی شدیداً ضد ناسیونالیست و ضد صهیونیست، ناگهان به مدافع کشور یهودی تبدیل شد. این شوک بزرگی برای احزاب کمونیست جهان عرب بود. من فکر میکنم انگیزههای متعددی در بین بود. این قطعاً تلاشی برای پیشی گرفتن از ایالات متحده بود، و این احساس وجود داشت که اسرائیل میتواند کشوری سوسیالیستی و همسو با اتحاد جماهیر شوروی باشد. استالین همچنین میخواست انگلیسیها را در خاورمیانه تضعیف کند. او فکر میکرد در آن لحظهٔ تاریخی اتحاد جماهیر شوروی میتوانست رژیمهای عربیِ دستنشاندهٔ بریتانیا را در منطقه تضعیف کند.
مداخلهٔ سیاسی او فاجعهبار بود. اما زیاد طول نکشید.
فقط چند سال. اما بله، قطعاً. اگر به رأیگیری در مجمع عمومی سازمان ملل توجه کنیم درمییابیم که بدون اتحاد جماهیر شوروی و وابستگان بلاروسی و اوکراینی آنها، و همچنین کشورهایی که تحت تأثیر آنها بودند، کار آمریکاییها برای پیش بردن قطعنامهٔ تقسیم سرزمین بسیار مشکل میشد. شاید هم موفق میشدند، اما نتیجه چیزی دیگری میشد. و قرارداد تسلیحاتی چک برای پیروزی اسرائیل علیه ارتشهای عربی در میدان نبرد بسیار مهم بود.
این ما را به سران کشورهای عرب میرساند؛ سلطنتها و شیخنشینهایی که پس از فروپاشی عثمانی توسط بریتانیا بر سر کار آمدند؛ همکاری آنها با بریتانیا و ناکامیشان در کمک به شکست این موجودیتی که امپراتوری بریتانیا ایجاد کرده بود.
پادشاهیهای مصر، اردن، و عراق مهمترین نقش را در اینجا ایفا کردند. آنها از دو جانب تحت فشار بودند؛ از بالا و پایین. از بالا، انگلیسیها مطلقاً تمایلی به دیدن کشور فلسطین نداشتند. آنها با اینکه بهخاطر مبارزهٔ خونینی که در پایان جنگ جهانی دوم ایرگون، گَنگِ استرن و هگانا علیهشان به راه انداختند با صهیونیستها هم دشمن شده بودند، دشمنیشان با فلسطینیها خیلی بیشتر بود. بریتانیا به قطعنامهٔ تقسیم در سازمان ملل رأی ممتنع داد. قرار بود یک کشور یهودی ایجاد شود و هیچ چیزی نمیتوانست مانع آن شود. اما آنها امیدوار بودند از طریق رژیمهای کلاینت خود قدرت آن را متعادل کنند و نفوذ خود را در بخشی از فلسطین حفظ کنند، و امیر عبدالله ماوراء اردن که ارتشش را افسران انگلیسی فرماندهی میکردند با آنها بود.
از پایین، فشار افکار عمومی وجود داشت. جهان عرب از مدتها پیش نگران صهیونیسم بود. وقتی در حال تحقیق در این مورد بودم، صدها مقاله در روزنامههای آن زمان در استانبول، دمشق، قاهره، و بیروت دربارهٔ فلسطین پیدا کردم. در جریان قیام عربها، داوطلبانی از سوریه و مصر در فلسطین میجنگیدند. بنابراین این رژیمهای همسایه تحت فشار مردم بودند تا برای جلوگیری از فاجعهای که در سالهای ۴۷-۴۸ در فلسطین در حال وقوع بود کاری کنند، چون صهیونیستها بهسرعت برتری مییافتند و پناهندگانی که همهچیزشان را از دست داده بودند بهسمتِ پایتختهای عربی سرازیر شده بودند. البته بریتانیا میخواست اردن وارد عمل شود و کرانهٔ باختری و بیتالمقدس شرقی را ضمیمهٔ خاک خود کند. مصر و دیگر کشورهای عربی را مردمشان مجبور به مداخله کردند. اما مداخلهٔ آنها نوعی از سر باز کردن بود که آن هم وقتی انجام شد که انگلیسیها عقبنشینی کردند.
افسران جزء عرب از این وضعیت بسیار متأثر بودند و بهسمت رادیکال شدن رفتند؛ کسانی مثل عبدالناصر. او در خاطراتش نوشته: به ما ابزار جنگ داده نشده بود. وقتی با اسرائیلیها می جنگیدیم، به سلطنت فاسد تحت کنترل انگلیس در وطن خودمان فکر میکردیم. ناصر همراه با دو همکار نزدیک در گروه ملیگرای ‘افسران آزاد’ به نامهای عبدالحکیم عامر و زکریا محیالدین به غزه و رفح اعزام شد و از نزدیک خشم سربازان ردهپایین علیه فرماندهی عالی قاهره را مشاهده کرد. او از سربازی نقل قول میکند که مدام با هر دستور بیهودهای که از مافوق میرسید با لحن طعنهآمیز و کشدار روستاهای مصر میگفت: «شرم بر ما، شرم».[iii] جنگ محبوبیت ‘افسران آزاد’ را افزایش داد و در نهایت منجر به سرنگونی سلطنت در ۱۹۵۲ شد. همین اتفاق در عراق و سوریه افتاد. تقریباً به محض پایان جنگ، یک رشته کودتا در سوریه، بهدنبالش انقلاب ۱۹۵۲ در مصر، و بعد انقلاب ۱۹۵۸ در عراق رخ داد. افسرانِ نظامیِ درگیر در این وقایع همه در فلسطین جنگیده بودند.
بنابراین سرزمین فلسطین تقسیم شد، اما نه بر اساس طرح سازمان ملل.
بنگوریون و رهبران صهیونیست میخواستند همهٔ فلسطین را بگیرند، آنها فقط در آن زمان امکاناتش را نداشتند. بنابراین به ۷۸ درصد از سرزمین رضایت دادند.
و از آن زمان جنگ نیمهمستمری وجود داشته است. اولین موج آوارگان پس از نکبه در ۱۹۴۸ وارد غزه شد که شامل بسیاری از دوستان ما نیز میشد. آنها قبلاً هرگز در غزه زندگی نکرده بودند.
۸۰ درصد از جمعیت فعلی نوار غزه از نسل پناهندگانی اند که بیشترشان در ۱۹۴۸ رسیدند. جمعیتهایی از نقب و مناطق دیگر هستند که حتی بعدتر اخراج شدهاند. اما ۸۰ درصد از جمعیت غزه در اصل از جاهای دیگر آمدهاند.
من مانند بسیاری از همنسلانم برای اولینبار در ۱۹۶۷ پس از جنگ شش روزه از مقیاس نکبه مطلع شدم. بنیاد صلح برتراند راسل من را برای دیدار با پناهندگان فرستاده بود. از ما خواسته بودند گزارشی تحقیقی تهیه کنیم، همان کاری که در ویتنام برای محکمهٔ بینالمللی جنایات جنگی که راسل و سارتر تشکیل داده بودند، کرده بودیم. در آن سفر به خانهٔ پسر عموی شما ولید خالدی در بیروت رفتیم که هرگز از یادم نمیرود. او نشست و گفت: میدانی چه شده؟ او از کشتار دیر یاسین در آوریل ۱۹۴۸ گفت. چشمهایم داشت از حدقه بیرون میزد. باورم نمیشد که ما اصلاً خبر نداشتیم.
یادت هست کی بود؟
فکر میکنم باید ژوئیه باشد، یک ماه پس از جنگ ۱۹۶۷. ما با پناهندگان در اردوگاههای اردن، خارج از دمشق، در مصر و همچنین سیاستمداران و روشنفکران ملاقات کردیم. از قضا مترجم ما یک انگلیسیِ مسلمان و حامیِ سرسختِ آرمانِ فلسطین بهنام فرس گلاب بود. پدر این شخص ژنرال سر جان گلاب[۱۱] فرماندهٔ کل ارتش ماوراء اردن بود. ولید خندهاش گرفته بود. ولید اولین کسی بود که یک آموزش واقعی دربارهٔ تاریخ فلسطین به من داد.
او استادِ این کار است؛ انشاءالله در ژوئیه به تولد نود و نهمین سالگیاش میرسد.
آن بعد از ظهر را در بیروت هرگز فراموش نمیکنم. اگر من که در خانوادهای چپگرا، حامی عرب و طرفدار ناصر بزرگ شده بودم، در آن زمان از نکبه خبر نداشتم، لابد تعداد زیادی از مردم هیچ تصوری از ماجرا نداشتند.
مسلماً. من دائماً از کار ضعیف فلسطینیها در تبلیغ آرمان خود از همان ۱۹۱۷ تا ۱۹۶۷ تعجب میکنم. در واقع فقط با نسل فعلی است که پیشرفتهایی حاصل شده است. و این دستاورد را از رهبریِ سیاسی نداریم بلکه از جامعهٔ مدنی داریم – سازمانهایی مثل ‘کارزار فلسطینی تحریم دانشگاهی و فرهنگی اسرائیل’ (pacbi)، گروهی که خواهان بایکوت، سرمایهبرداری، و تحریم است، یا ‘موسسهٔ مطالعات فلسطین’ که ولید تأسیس کرد و دهههاست کار میکند. در نهایت، ما کمکم داریم نتایجش را میبینیم. اما این بهرغم غیاب تلاشهای رسمیِ مناسب است. ساف آغازگرِ کار اطلاعاتی و دیپلماتیک در دههٔ ۷۰ و اوایل دههٔ۸۰ بود، که البته همان هم ناکافی بود. اما گذشته از آن، عملکردش ناامیدکننده بوده است.
ضعف مداوم رهبری مدرن فلسطین را چگونه توضیح میدهید؟ میدانم که بهترین افراد کشته شدند.
این اولین نکتهٔ مهم است. ترور رهبران فلسطینی به تخصص اسرائیل تبدیل شد. نویسندهای اسرائیلی، رونن برگمن، کتابی دلخراش در این باره دارد: اول برخیز و بکش.[۱۲] عنوانْ گویای همه چیز است. آنها در انتخاب افرادی که میخواهند حذف کنند بسیار دقیق بودهاند. باید گفت اسرائیلیها در کنار چند رژیم عرب از کمکهای قاتلان لیبی، عراق و سوریه بهرهمند شدهاند. و اسرائیلیها اهدافشان را میشناختند. وقتی برای ترور ابوجهاد در تونس رفتند، از کنار خانهٔ محمود عباس رد شدند. آنها او را نه خطر بلکه فرصت میدانستند، بنابراین او را زنده گذاشتند و از آن زمان از او استفاده کردهاند. این هم یک تخصص بریتانیایی بود.
اما مشکلات رهبری فلسطین عمیقتر است. در دههٔ ۳۰ این وضع تا حدودی محصول ساختار طبقاتی فلسطین بود – یک طبقهٔ زمیندارِ بیارتباط با واقعیات جامعه که با نگاهی محدود و سادهلوحانه بهدنبال تعامل با انگلیس بود. از دههٔ ۶۰ فقدان نگرش جهانی از سوی نسلهای متوالی رهبران فلسطینی یک مشکل بزرگ بوده است. اگر به جنبشهای ضد استعماری دیگر نگاه کنید – ایرلندیها، الجزایریها، ویتنامیها یا هندیها – این جنبشها را افرادی رهبری میکردند که درک پیچیدهای از توازن قدرت در سطح جهان، نحوهٔ عملکرد قدرتهای امپریالیستی، و شیوهٔ اثرگذاری بر افکار عمومی در کشورهای متروپل داشتند. نهرو، مایکل کالینز، و ایمون دو والرا اینها را میفهمیدند. رهبری الجزایر فرانسه را میشناخت. آنچه آنها ولایت هفتم یا استان جبههٔ آزادیبخش ملی نامیده بودند در فرانسه بود. ایرلندیها در ۱۹۲۱ پیروز شدند زیرا سیاست بریتانیا و آمریکا را درک میکردند و در آن کشورها عملیات سیاسی و اطلاعاتی گستردهای داشتند. رهبری فلسطین هرگز دانش و مهارت مشابهی نداشته است. من از گفتن این سخن منزجرم، شبیه خود-تحقیری است، اما حقیقت است.
شما نخبگان فلسطینی را در آن دورهٔ اولیه چگونه توصیف میکنید؟ در کتاب صد سال جنگ بر سر فلسطین[۱۳] شما حس شگفتانگیزی نسبت به این طوایف فلسطینی، خالدیها و حسینیها، دارید. شما بیشتر روشنفکر و اهل علم بودید، حسینیها تمایل داشتند که نقش رهبری عملی داشته باشند. آیا این نوع ساختار طبقاتی مختص فلسطین بود یا در سایر نقاط جهان عرب بهنوعی وجود داشت؟
اصطلاحی که معلم من، آلبرت حورانی، به کار برد، اعیان بود – سیاستِ اعیان.[iv] او بهجای طوایف از خانوادهها صحبت میکرد. اینها جمعیت قبیلهای نبودند. همین ساختار اجتماعی در سراسر استانهای عرب امپراتوری عثمانی حاکم بود. آنها نخبگان شهری بودند که در مذهب، قانون، و حکومت دست داشتند و در بسیاری از موارد زمیندار بودند یا بازرگانی میکردند. این قشر کاملاً از طبقهٔ عامه جدا شده بودند و کار یدی و بعضی حتی کاسبی را خوار میشمردند. این قرنها در سیاست عثمانی و قبل از آن در امپراتوریِ ممالیک جا افتاده بود. اعضای خانواده من در قرنهای ۱۴ و ۱۵در دستگاه قضائی ممالیک خدمت میکردند. این نخبگان کاملاً مناسبِ نوع دیوانی که شما در زمان مغولان، صفویان، و عثمانیها داشتید بودند. برخی با دوران مدرن سازگار شدند. آنها بهجای تحصیلات دینی به مالت، استانبول، یا مؤسسات میسیونری آمریکایی رفتند. آنها آموزش مدرن دیدند، و بهجای عمامه یا فینه، کلاه شاپو گذاشتند. اما آنها برای رویارویی با بریتانیاییها خیلی نامناسب بودند.
این ساختار اجتماعی در ۱۹۴۸ بهکلی از بین رفت. پایگاه مادی طبقهای که قرنها بر جامعهٔ فلسطین تسلط داشت ناپدید شد. مالکان زمینهایشان را از دست دادند، بازرگانان کسبوکارشان را از دست دادند و غیره. و غیر از چند استثنای غریب، هیچ یک از این نخبگان پس از ۱۹۴۸ دوباره پیدا نشدند. جامعهٔ فلسطین از اساس دگرگون شد، همانطور که بسیاری از جوامع عربی با انقلاب اجتماعی دگرگون شدند – عراق، سوریه، و مصر – جایی که نخبگان قدیمی و طبقهٔ زمیندار در دههٔ ۵۰ به زیر کشیده شدند. سلسلههایی مثل ازمها در دمشق از صحنهٔ سیاسی ناپدید شدند. فلسطین هم بر اثر نکبه زیر و رو شد. نکبه به یک معنا در را به روی کسانی که از طبقهٔ متوسط تحصیلکرده بودند باز کرد. رهبری ساف از افراد خانوادههای اعیان قدیمی تشکیل نشده بود. تنها استثنایی که میتوانم به آن فکر کنم، فیصل حسینی بود. او تنها رهبر برجستهٔ فلسطینی پس از ۱۹۴۸ بود که از طبقهٔ نخبگان قدیمی برخاسته بود. او فرزند یک رهبر نظامی برجسته بود که در ۱۹۴۸ در جنگ کشته شد.
برگردیم به خیزشهای رادیکال دههٔ ۴۰. همانطور که شما گفتید، ساختار طبقاتی در سراسر جهان عرب تغییر کرد.
با یک استثنای بزرگ: سلطنتهایی که باقی ماندند. نظم اجتماعی قدیمی در مراکش، اردن، و عربستان سعودی تغییر نکرده است. حداقل، مثل کشورهای دیگر تغییر نکرد.
بریتانیاییها هرجا که میتوانستند سلطنتها را تداوم میدادند. چرچیل بهطور خاص آنها را دوست داشت و حتی دربارهٔ امکان ایجاد سلطنت در استان پنجاب هند بحث کرد.
استعمارگران بریتانیایی دوست داشتند اشرافسالاری و سیستم خودشان را در جاهای دیگر هم پیاده کنند. آنها اشرافزادههای زمیندار را در جاهایی میجستند که اصلاً سابقه نداشت. فرانسویها جمهوریِ استعماری را ترجیح میدادند.
پیامد دیگر این خیزشهای طبقهٔ متوسطیِ رادیکالشده این بود که خُردهبورژوازیِ شهری بهویژه در مصر، سوریه، و عراق به ارتش راه یافت. این اساس جنبشهای ملیگرای انقلابی بود – در هند، پسرانِ دومِ اشرافِ زمیندار واردِ سپاهِ افسرانِ بومی میشدند. چگونه این تحولات در میان جوامع فلسطینی، در دیاسپورا و در فلسطین رخ داد؟ ناصر قهرمان بزرگی برای نسل بعد از نکبه بود. و انصافاً تلاش کرد – اینطور نیست که تلاش نکرده باشد. به یاد دارم که این را به یک فلسطینی در مصر گفتم که با شوخی پاسخ داد: «بله، طارق، او تلاش کرد، اما، میدانی، او مثل یک ساعتِ خراب بود. ساعت میگوید تیک تاک و به جلو میرود. ناصر تیک تاک میکند و به عقب میرود.» به نظر من، نسل جدید رهبران فلسطینی پس از جنگ شش روزه، زمانی که متوجه شدند که هیچ کشور عربی قرار نیست از آنها دفاع کند و باید خودشان بجنگند، واقعاً به خود آمدند. شما بودید به او چه جوابی میدادید؟
دیدگاه من نسبت به عبدالناصر تقریباً همین است. یکی از شاگردان سابقم روزی مرا بهخاطر انتقاد از او سرزنش کرد. اما نکتهٔ مهم از نظر من این است که فلسطین هرگز اولویت ناصر نبود، حتی در سال ۱۹۴۸. اگر خاطرات او را که البته نویسندهای غیر از خودش نگاشته است بخوانید، مشخص میشود که دغدغهٔ او مصر بوده است. او ناسیونالیستی مصری بود؛ قابل درک است. فلسطین مهم بود، اما هرگز اولویت او نبود. اما برای پاسخ به سؤال دیگری که میپرسید: این نسل جدید رهبران مقاومت فلسطین چگونه به وجود آمدند؟ به هم پیوستن آنها قبل از ۱۹۶۷ شروع شده بود، اما ضربهٔ روحی جنگ شش روزه تأثیر بسیار زیادی داشت. همانطور که شما میگویید، این درک را تقویت کرد که کشورهای عربی قرار نیست کمکی کنند. فکر میکنم خیلیها باور داشتند که ناصر کمک خواهد کرد، و او آخرین امیدشان بود. شکستهای پی در پی در سالهای ۴۸، ۵۶، و ۶۷ نشان داد که کشورهای عربی، صرف نظر از اینکه ارادهای برای شکست اسرائیل داشتند یا نه، ابزارش را نداشتند. ابتکاراتی که در جامعهٔ فلسطین شکل گرفته بود منجر به تسخیر سازمان آزادیبخش فلسطین شد، سازمانی که ناصر در ۱۹۶۴ برای جذب و مدیریت موج فزایندهٔ احساسات ملی تأسیس کرده بود. ساف را در سال ۶۸ گروههای مستقل فلسطینی که از کنترل مصر ناراضی بودند، تصرف کردند. فتح بزرگترینِ این گروهها بود و عرفات خیلی زود رئیس ساف شد. دوباره عرض میکنم، این حرکتی از پایین علیه نخبگانِ جذبشده مثل احمد الشُقیری بود که در ابتدا ساف را اداره میکردند. الشقیری، اتفاقاً یکی دیگر از اعضای طبقهٔ حاکم قدیمی بود. اما از این نقطه به بعد، نسل جدیدی از رهبران فلسطینی وجود داشت – عرفات، حواتمه، حبش، ابوجهاد و دیگران – که نمایندهٔ طبقهای متفاوت، مجموعهای متفاوت از هویتها، متفاوت از هر آن چیزی بود که پیش از این وجود داشت.
یکی از مهمترین شعارهای عرفات این بود: القرار الفلسطینی المستقل، یعنی قدرتِ تصمیمگیریِ مستقلِ فلسطینی. اصرار او بر خودمختاری و تعیین سرنوشت فلسطین کلید محبوبیت او در این دورهٔ اولیه بود: «رژیمهای عربی ما را مدیریت نمیکنند». این یکی از موفقیتهای نسبتاً معدود او، البته موفقیتی مهم، بود: حفظ استقلال ساف از قدرتهای عربی که میخواستند جنبش فلسطین را مدیریت کنند، درست همانطور که از دههٔ ۳۰ برای آن تلاش کرده بودند. در طول قیام بزرگ، در کنفرانس سنت جیمز در ۱۹۳۹، در بحث بر سر قطعنامهٔ تقسیم فلسطین درسازمان ملل، یا در تأسیس ساف، رژیمهای عربی پیوسته بر سر تسلط بر مسئلهٔ فلسطین و استفاده از آن برای منافع خودشان با یکدیگر رقابت کردند. آنها هنوز همین کار را میکنند، حتی در شرایطی که غزه ذبح میشود و آنها با بیخیالی نگاه میکند و مطلقاً هیچ کاری نمیکنند.
شما به یکی دیگر از چهرههای شاخص این نسل یعنی غسان کنفانی اشاره کردید. شما در ‘صد سال جنگ بر سر فلسطین’ او را بسیار تحسین میکنید. من یک بار در کنفرانسی در کویت در ۱۹۶۶ با او ملاقات کردم و شدیداً تحت تأثیرش قرار گرفتم.
او فوقالعاده کاریزماتیک بود. الان وقتی متنهای او را میخوانی، احساس میکنی کاریزما از صفحات تراوش میکند. اما اگر او را ملاقات میکردی… من فقط یکی-دو بار با او ملاقات کردم. انسان فوقالعادهای بود.
دقیقاً کلمات او را که از آن زمان معروف شده است به خاطر نمیآورم، اما پرسیدم آیا هیچ امکانی برای توافق با این حرامزادهها از طریق مذاکره وجود دارد؟ هرگز صدا و لبخندش را فراموش نمیکنم. گفت: طارق به من بگو گردن چطور با شمشیر مذاکره میکند. من خیلی خندیدم. گفتم چه تشبیه درخشانی. او روشنفکری بزرگ، نویسنده و همچنین یک رهبر سیاسی بود. انگار که نمایندهٔ یک فرهنگ کامل بود. پس او را کشتند. موساد او را که با خواهرزادهاش در سفر بود با انفجار یک بمب کشت.
درست است. آثار ادبی او هنوز طنیناندازی میکند. تا به امروز، رمانها و همچنین نمایشنامهها، شعرها و دیگر نوشتههای او به عربی و زبانهای دیگر چاپ میشوند. در کنار محمود درویش و ادوارد سعید، من فکر میکنم او مهمترین روشنفکر فلسطینی قرن بیستم است.
این همان چیزی است که قبلاً گفتیم: آنها میدانند چه کسی را بکشند.
و چه کسی را نکشند.
چه چیزی باعث شد عرفات و تیم اطرافش در اسلو در ۱۹۹۳ تصمیم به کوتاه آمدن بگیرند؟ دوست ما ادوارد سعید آن را «ورسای فلسطینی» نامید – صلحی تنبیهی.
ادوارد درست میگفت، اما نمیدانست چقدر درست است. در واقع، بهمراتب بدتر از ورسای بود. نقطه عطف سال ۱۹۸۸ بود که تیم عرفات در شورای ملی فلسطین اساساً تسلیم شرطهای آمریکاییها برای ورود به گفتوگوی دوجانبه شد؛ اینکه فلسطینیها باید خشونت را کنار بگذارند، در حالی که این شرط برای اسرائیلیها گذاشته نشد، و با امضای قطعنامهٔ ۲۴۲ سازمان ملل که مسائل را به نتیجهٔ جنگ ۱۹۶۷ محدود میکرد، تقسیم سرزمین را بپذیرند. پیشنویس آن قطعنامهٔ سازمان ملل را آرتور گلدبرگ، آبا اِبَن، و لرد کارادون[۱۴] تهیه کرده بودند که به قدرتهای بزرگ امپریالیستی و کلاینتهای اسرائیلی آنها وابسته بودند، هرچند که اتحاد جماهیر شوروی هم در شورای امنیت آن را تأیید کرد. در واقع، اسرائیلیها نمیخواستند ساف در آن زمان کوتاه بیاید و شرایط آنها را بپذیرد. فارغ از اینکه ساف چه مواردی را پذیرفت آنها علاقهای به گفتگو نداشتند. ساف میتوانست قطعنامهٔ ۲۴۲ شورای امنیت سازمان ملل را قبول کند، راهحل دو کشوری را بپذیرد، خشونت را کنار بگذارد، در حالی که اسرائیلیها اصلاً حاضر به صحبت با آنها نبودند. تا اینکه سرانجام اسحاق رابین این تابو را در ۱۹۹۲ شکست.
پشت اقدام ساف هم باید نتیجهٔ جنگ اکتبر ۱۹۷۳ را دید، وقتی رژیمهای مصر و سوریه روشن کردند که منافعشان محدود به سرزمینهای اشغالی خودشان در ۱۹۶۷ یعنی صحرای سینا و بلندیهای جولان است. آنها به فراتر از اینها اهمیت نمیدادند. و این برای رهبری فلسطین روشن شد. برخی از آنها را دیدم که از قاهره برمیگشتند. من در آن زمان در بیروت زندگی میکردم و مترجمِ یک هیئت فلسطینی-آمریکایی بودم. آنها دربارهٔ تجربهشان از ملاقات با سادات در قاهره صحبت کردند و اینکه چطور او بهصراحت گفته بود همین است که هست. این چیزی است که با آن روبهرو هستیم؛ این همهٔ چیزی است که با آن روبهروایم. شما بچهها مواظب خودتان باشید. این را با اینهمه کلمه نگفته بود…
اما منظور او همین بود و همین راه را هم رفتند.
این نکتهای است که رهبریِ ساف گرفت. و از آن زمان به بعد، آنها شروع به دور شدن از مبارزهٔ مسلحانه و آزادی فلسطین بهسمت مذاکره برای بهاصطلاح راهحل دو دولتی کردند. در ۱۹۷۴، آنها اولین تغییر در عبارتپردازی را در شورای ملی فلسطین نشان دادند. جبههٔ خلق برای آزادی فلسطین[v] و بیشترِ اعضای فتح بهخوبی فهمیدند که آنها میخواستند چهکار کنند و با آن مخالفت کردند. سالها طول کشید تا رهبری بتواند موافقت صریح شورای ملی فلسطین را با این برنامه به دست آورد – با این برنامه که ساف موضع آزادی تمام فلسطین را کنار بگذارد و دیگر خواستار یک دولتِ سکولار-دموکراتیک برای مسلمانان، مسیحیان، و یهودیانِ برابر با هم نباشد، و با راهحل یک دولت و چند بنتوستان[۱۵] کنار بیاید، و منظور امریکا از راهحل دو دولتی هیچوقت چیزی جز این نبوده است. این چیزی است که اسرائیلیها به ما دادهاند؛ تکههای کوچکی که با بخشهای پهناوری از وطنگرفتههای غیرقانونیِ اسرائیلی از هم جدا شدهاند. رهبری عرفات در ۱۹۷۴ علیالاصول این را پذیرفت و سپس بهآرامی اما بدون تردید بهسمت اقناع افکار عمومیِ فلسطین و جنبش رفت.
روزی هم هیلاری کلینتون وارد گود شد و سهم خود را به کوهی از دروغ که دربارهٔ «فرایند صلح» ساخته شده است اضافه کرد. او اساساً گفت: «ما در توافقنامهٔ کمپ دیوید در ۱۹۷۹ همه چیز به فلسطینیها میدادیم، خودشان رد کردند. آنها میتوانستند تا الان دولت خودشان را داشته باشند.» شما با آن مرحله از نزدیک آشنایید.
یکی از شاگردان من، محققی بهنام سِث انزیسکا، بهترین کتاب را دربارهٔ تأثیر طولانیمدت کمپ دیوید نوشته است.[vi] من در کتاب دلالان فریب[۱۶] روی مذاکرات مادرید و واشنگتن تمرکز کردم. نکتهٔ اساسی این است که کشور بودن و حاکمیت فلسطین، و پایان اشغال و وطنگیری هرگز روی میز نبوده است، هیچزمان، هیچکجا، در هیچ مرحله، از هیچسو، نه از سوی ایالات متحده و اسرائیل و نه هیچ بازیگر دیگری. در کمپ دیوید در ۱۹۷۹، «خودمختاری» مطرح شد، در مادرید و واشنگتن در ۱۹۹۱ما فقط اجازه داشتیم دربارهٔ «خودمختاری» یا خودگردانی تحت حاکمیت اسرائیل مذاکره کنیم. تنها چیزی که به ما میگفتند این بود که «مسائل وضعیت نهایی» شامل بحث درباره این موارد دیگر نیز خواهد شد. اما ما میدانیم که نتیجه چه بود. رابین به ما گفت. او در آخرین سخنرانیاش در ۱۹۹۵، درست قبل از اینکه به دلیل زیادی جلو آمدنش ترور شود، توضیح داد که واقعاً تا کجا پیش خواهد آمد. وی گفت: آنچه ما به فلسطینیها عرضه میکنیم کمتر از یک کشور است و ما کنترل امنیتی بر دره اردن را حفظ خواهیم کرد. به عبارت دیگر، بدون حق تعیین سرنوشت، بدون حاکمیت، بدون استقلال. راهحل یک دولت و چند بنتوستان.
این پیشنهاد اسرائیل بود، و هرگز تغییر نکرد. رابین ترور شد. اگر او کشته نمیشد ممکن بود تغییر کند، میتوانید در این مورد گمانهپردازی کنید، اما این حرفی است که او در آخرین سخنرانیاش در کنست زد. و ایهود باراک در سال ۲۰۰۰ روی این جمعبندی با ساف برخلاف بیشتر رهبران اسرائیل مذاکره میکرد. رابین، باراک و بعداً اولمرت در واقع مایل به مذاکره بودند – به قولِ بهیادماندنیِ کنفانی مایل بودند شمشیر را روی گردن بگذارند. اما آنها چه چیزی را جلوی ما میگذاشتند؟ نه استقلال، نه حاکمیت، نه حق تعیین سرنوشت، نه پایان اشغال، و نه حذف وطنگرفتهها[۱۷]. همینطور کلینتون – یکی از بزرگترین دروغگوها در سیاست آمریکا و درگیر جنایات جنگی متعدد. او گفت دانشآموزان تاریخ را نمیفهمند. خوب، آنچه که او تبلیغ میکند قطعاً تاریخ نیست؛ یک روایت کاملاً تحریف شده است که تقریباً از هر نظر مغلوط است.
دربارهٔ حماس صحبت کنیم. آیا درست است که حماس را آنطور که بسیاری از مخالفانش در ساف اصرار دارند اسرائیل ایجاد کرده است؟
خیر. بگذارید واضح بگویم. حماس در سالهای ۸۸-۱۹۸۷ ظهور کرد، در شرایطی که ما دربارهاش صحبت کردیم. این حرکت از جنبشِ اسلامگرایان در غزه، بهعنوان یک شاخهٔ فلسطینیِ جدا شده از اخوان المسلمینِ مصر، رشد کرد. این درست در زمانی بود که فتح و ساف از هدف آزادسازی کل فلسطین بهعنوان کشوری سکولار-دمکراتیک فاصله گرفت و به پذیرش شرایط آمریکا و اسرائیل که در قطعنامهٔ ۲۴۲ شورای امنیت آمده بود تن داد، یعنی زمین گذاشتن سلاح، و موافقت با تشکیل دولتچهٔ فلسطینیِ دوپاره در جوار اسرائیل. ساف این را در سالهای ۸۸-۱۹۸۷رسماً پذیرفت، دقیقاً زمانی که حماس بهعنوان گروهی جدا شده از جنبش اسلامگرا ظهور کرد.
حالا آیا آنها را اسرائیلیها تقویت کردند؟ بله، البته تقویت شدند. اسرائیل دید ساف بهعنوان اصلیترین حریف ملیگرایش، خطر اصلی است. هر جنبش مخالفی که حمایت همهجانبهٔ فلسطینیها از ساف را تضعیف میکرد مورد استقبال اطلاعات اسرائیل بود. بله. همینطور بود. دو متخصص اسرائیلی، شائول میشال و آبراهام سلا، کتاب خوبی دربارهٔ حماس نوشتهاند که به این موضوع اشاره میکند.[vii] همچنین یک مقالهٔ عالی در رویترز منتشر شده که چگونگی هدایت و حمایت سرویسهای اطلاعاتی اسرائیل از جنبش اسلامگرایان در غزه را با جزییات بررسی میکند. همهٔ نهادهای دیگر تعطیل شد – هر چیزی که تجلی هویت فلسطینی بود، حتی هلال احمر فلسطین – اما اسلامگرایان ماندند. آنها آزادانه عمل کردند. وقتی اسرائیلیها به کسی نیاز داشتند که تظاهرکنندگان سافی را در دانشگاه بیرزَیت در کرانه باختری بزنند، اسلامگرایان غزهای مجهز به میله و باتوم با اتوبوس از راه میرسیدند. دوستان من از بچههایی گفتند که دستشان را این افراد شکسته بودند. اسلامگرایان فرصت داشتند بدون دستگیر شدن، بدون مزاحمت فعالیت کنند، در حالی که هیچ سازمانی در جامعهٔ مدنی فلسطینی چنین فضایی نداشت.
وقتی حماس ظهور کرد، مقامات اشغالگر اسرائیل در ابتدا دچار اختلاف شدند، زیرا حماس منشور یهودیستیز معروفش را تهیه کرد و پس از شروع انتفاضه در دسامبر ۱۹۸۷ عملیاتی را علیه سربازان و وطنگیرانِ اسرائیلی در غزه آغاز کرد. این بحث در داخل سازمان اطلاعات و ارتش اسرائیل وجود داشت که آیا واقعاً میخواستند به حمایت از این افراد ادامه دهند یا خیر؟ اما در مقاطع مختلف، اگر از آنها حمایت نمیشد، سرویسهای اطلاعاتی اسرائیل که نوار غزه را کنترل می کردند حداقل بهحکم تفرقه بینداز و حکومت کن به آنها میدان میدادند. فیلم فوقالعادهای دیدم بهاسم گتوی غزه ساختهٔ جون مندل[۱۸] که دربارهٔ این است که نوار غزه تحت اشغال اسرائیل تا آن زمان چطور جایی بود. او در آن زمان در فلسطین زندگی میکرد. اشغالگر اسرائیلی همه چیز را کنترل میکرد، همانطور که امروز همه چیز را در کرانهٔ باختری کنترل میکند. بدیهی است که تلاشهایی برای مقاومت صورت گرفت که برخی از آنها موفقیتآمیز بود و برخی دیگر نه. اما با گذشت زمان، حماس به یک جنبش مقاومت تبدیل شد و سپس اسرائیلیها چندان از آن راضی نبودند. اما آنها در چند سال گذشته و در زمان نتانیاهو دوباره شروع به حمایت از این گروه کردند، زیرا فکر میکردند میتوانند از حماس برای آرام کردن نوار غزه استفاده کنند، با پول نقدی که از کشورهای خلیجفارس بهویژه قطر میآمد.
اما معلوم شد که اینطور نیست.
انتظارشان برآورده نشد.
ما اکنون این کنایه را داریم که سافِ اصطلاحاً سکولار-دمکراتیک ۱۰۰ درصد یا ۹۹/۹ درصد همدستِ اسرائیلیها است، که هیچ «اقتدار» فلسطینی وجود ندارد، و عملاً نیروهای دفاعی اسرائیل (idf) دستورات را صادر می کند و تشکیلات خودگردان فلسطینیِ تحت کنترلِ فتح آنها را اجرا میکند. در حالی که سازمان اسلامگرای بهسبک اخوانالمسلمین، حماس، به رهبری مقاومت فلسطین تبدیل شده است.
طنز تلخ این است که آنچه عرفات و همکارانش در پذیرش توافقنامه اسلو و انتقال تقریباً کل جنبش ملی به زندانی تحت کنترل اسرائیل در سرزمینهای اشغالی انجام دادند، اول از همه، توخالیکردنِ خودِ ساف بود. امروز از ساف فقط پوستهاش بهجا مانده است. رهبری آن اکنون از طریق تشکیلات دستنشاندهٔ خودگردان فلسطین عمل میکند که پیمانکار فرعی اشغال است. تشکیلات خودگردان وجود مستقلی ندارد. نه اقتدار دارد، نه قوهٔ قضائیه، نه حاکمیت. فقط یکی از چندین بازوی اشغال است. رهبری عرفات-عباس از این طریق ساف را که قبلاً هستهٔ جنبش ملی بود، توخالی کرد. ساف هیچ حرفی برای گفتن ندارد. تشکیلاتی به اسم فلسطینیها، یک دیوانسالاری آنجا است که قدرت حکومت بر برخی جوانب زندگی روزمرهٔ فلسطینیان را در بخشی از کرانه باختری در اختیار دارد، البته فقط بخش کوچک از کرانهٔ باختری. عمدهٔ کرانهٔ باختری، بهاصطلاح منطقهٔ ج را مستقیماً ارتش اسرائیل مدیریت میکند. تشکیلات خودگردان فلسطین حداکثر در ۲۰ الی ۳۰ درصد کرانهٔ باختری برای مسئولیتهای آموزش و بهداشت عمومی و غیره حضور دارد. اما اسرائیل قدرت حاکم بر کل کرانهٔ باختری اشغالی و بیت المقدس شرقی عربی اشغالی است. اسرائیل قدرت اشغالگر، و قدرت امنیتی است؛ ثبت احوال، ورود و خروج، و همه چیز مربوط به بودجه را مدیریت میکند؛ خدماتِ امنیتیِ تشکیلات خودگردان را کنترل میکند. آنها کاری را که اسرائیلیها میخواهند میکنند. مردم فلسطین میخواهند در مقابل اشغال و وطنگیرها محافظت شوند، اما نیروهای تشکیلات مثل عوامل اشغال عمل میکنند. آنها به دشمن خدمت میکنند. بنابراین، بله: این یک تراژدی برای عناصر سکولار-دمکراتیک و مستقل از اخوان المسلمین در جنبش ملی فلسطین است.
پس از اسلو، نیو لِفت ریویو مسیر فتح را بهعنوان گذار از حداکثرگرایی توهمی به حداقلگرایی شرمآور توصیف کرد؛ حداقلگرایی بدون اینکه عزمی برای تعریف راهحلی عادلانه و مبارزه برای آن باشد.[viii] هنوز هستند کسانی که در ساف مقاومت میکنند. حنان عشراوی از دیگران قویتر بوده است و من مطمئن هستم که افراد دیگری هم هستند که منتظر یک بدیل هستند.
افراد زیادی هستند، از جمله کسانی که دخیل در ساف/فتح هستند و حتی برخی که در تشکیلات خودگردان اند، هر چند زیاد نیستند، که هنوز موضع مستقلی دارند و مخالف ماهیت همدستانهٔ تشکیلات خودگردان با دشمن هستند. شما بهوضوح میتوانید از یک رشته نظرسنجیهای عمومی متوجه شوید همانقدر که ابومازن (محمود عباس) مورد انزجار است تشکیلات خودگردان منفور است. این در حالی است که او درآمد بخش عظیمی از جمعیت قلمروهای اشغالی را تأمین میکند. دهها هزار پرسنل امنیتی، دهها هزار کارمند دولت، معلم، و افرادی در بخش مراقبتهای بهداشتی هستند که در لیست حقوق و دستمزد تشکیلات خودگردان قرار دارند و برای امرار معاش کاملاً به آن وابسته هستند. با وجود این تشکیلات خودگردان مورد نفرت اکثریت قریب به اتفاق جمعیت است. این کاملا واضح است.
نکته جالب این است که محبوبیت حماس همیشه آنطور که برخی فکر میکنند زیاد نبوده است، نه در غزه که محبوبیتش تا قبل از ۷ اکتبر رو به کاهش بود، نه حتی در کرانه باختری که فقط چون مردمش حکومت حماس را تجربه نکردهاند محبوبتر است. اما بسیاری از کسانی که تحت حاکمیت آنها در نوار غزه بودند، دیدگاهی مبهم نسبت به حماس داشتند. این به نظرسنجی بستگی دارد که چه کسی میپرسد و از چه کسی میپرسد. احساسات عمومی ایستا نیست؛ به مرور زمان بالا و پایین میرود. اما مسئله میزان حمایت مردمی از حماس واقعاً باید با دقت بیشتری مطرح شود. بعضی تصور میکنند چون پس از ۷ اکتبر شور و هیجان زیادی در بسیاری از جوانان ایجاد شده بود، امروز هم بعد از هشت ماه وضع به همان منوال است. اما من فکر نمیکنم لزوماً اینطور باشد. حماس بابت تحمیل یک شکست نظامی بیسابقه به اسرائیل شایسته تقدیر است. اسرائیل در ۱۹۴۸ در برخی از میدانهای جنگ شکست خورد و در آغاز جنگ ۱۹۷۳، قبل از اینکه آمریکاییها به نجاتش بیایند، متحمل شکست نظامی شدید شد. اما بعد از ۱۹۴۸ اسرائیل هرگز مجبور نبوده روزها در زمین خود بجنگد. چهار روز طول کشید تا آنها پایگاههای نظامی و محلات متعددی را که حماس و متحدانش در ۷ اکتبر تسخیر کرده بودند، بازپس گیرند. نظیر این اتفاق قبلاً نیفتاده است. بالاترین تلفات غیرنظامیان اسرائیلی پس از ۱۹۴۸ در حملهٔ ۷ اکتبر رخ داده است. (پروپاگاندای اسرائیل ادعا میکند که بالاترین میزان از زمان هولوکاست است، اما این درست نیست؛ ۲۰۰۰ غیرنظامی اسرائیلی و ۴۰۰۰ سرباز در ۱۹۴۸ کشته شدند.) اما اسرائیل حتی در ۱۹۷۳ هرگز دچار شکست اطلاعاتی به این بزرگی نشده است. بسیاری از مردم بابت این موضوع به حماس اعتبار میدهند، حتی اگر در موارد دیگر نسبت به آنها محتاط باشند.
اسرائیلیها در ۱۹۷۳ میدانستند چه خبر است. آمریکاییها به آنها میگفتند.
آنها میدانستند، یا شاید تا حدودی دیر متوجه شدند، اما از روی غرور و خودبزرگبینی به اندازهٔ کافی سریع واکنش نشان ندادند. آنها در مصر جاسوس داشتند؛ همهجا جاسوس داشتند؛ اما کسانی را هم داشتند که به آنها بگویند «نترسید، نترسید، فقط رزمایش است.» حتی اگر وقایع ۱۹۷۳شوک بزرگی بود، تصرف بلندیهای جولان توسط سوریه موجب هیچ تلفات غیرنظامی در طرف اسرائیلی نشد. این باید بارها و بارها دربارهٔ ۷ اکتبر گفته شود: علاوه بر جنایاتی که قطعاً رخ داد، بالاترین تلفات غیرنظامیانی که اسرائیل از ۱۹۴۸ تاکنون متحمل شده است، در همان چهار روز در آغاز این حمله رخ داد. این چیزی است که فلسطینیان باید قبول کنند اگر میخواهند بفهمند چرا اسرائیل در مجازات دستهجمعی غزه اینقدر وحشیانه رفتار میکند. ماجرا فقط شکست نظامی و اطلاعاتی نیست؛ فقط به بازگرداندنِ اعتبارِ مخدوششده و «بازدارندگیِ» ازهمپاشیدهٔ ارتش هم ربط ندارد. این میلی درونی برای انتقام، و تلافی رنجهای تروماتیکِ کثیری از غیرنظامیان اسرائیلی است. نه فقط کسانی که کشته یا اسیر شدهاند؛ محلاتی بهکل خالی از جمعیت شده و بعد از هشت ماه هنوز غیرمسکون اند. برای درک علت این حد از شقاوت اسرائیل در پاسخ به فلسطینیها دانستن این امر لازم است. یک منطق اساسی در آن وجود دارد که به راهاندازی پروژه صهیونیستی برمیگردد. هر پروژهٔ استعماری-وطنگیر[۱۹] باید رفتار وحشیانهای داشته باشد تا خود را با قربانی کردنِ جمعیت بومی تثبیت کند. اما آنچه در هشت ماه گذشته شاهد بودیم در مقیاسی است که قبلاً حتی در ۱۹۴۸ دیده نشده بود.
ما بهخوبی میدانیم که از ۷ اکتبر تاکنون، فلسطینیها حداقل ۲۵ برابر اسرائیلیها کشته دادهاند که بخش عظیمی از آنها غیرنظامی، زنان، کودکان، سالمندان، کارکنان پزشکی و امدادی، روزنامهنگاران، و دانشگاهیان هستند. جهان در حال حاضر کاملاً از ترومایی که این وقایع ایجاد میکند آگاه است. اما برخی هنوز کاملاً درک نکردهاند که جامعهٔ اسرائیل تا چه حد تحت تأثیر آن چهار روز اول قرار گرفته است؛ چهار روزی که طول کشید تا ارتش اسرائیل مقر محاصرهشدهٔ یگان غزه، گذرگاه اِرِز، چندین پایگاه تصرفشده، و دهها محلهٔ در امتداد مرز غزه را پس بگیرد. اینها تا دهم اکتبر طول کشید. اثرات این شوک به اسرائیل برای زمانی بسیار طولانی ادامه خواهد داشت، همانطور که ترومای آنچه اکنون در غزه انجام میشود فلسطینیان را در همهجا برای سالهای بسیار تحت تأثیر قرار خواهد داد. نه فقط غزهایها، یا افرادی مثل من و دوستان و دانشجویانم که در غزه خانواده دارند یا مردم آنجا را میشناسند. همهٔ فلسطینیها و بسیاری دیگر تحت تأثیر این تروما هستند.
همانطور که بحث کردیم، هیچ یک از تراژدیهای قبلی تاریخ فلسطین این تأثیر را بر افکار عمومی در سطح جهانی بهویژه در ایالات متحده نداشت. و با این حال، تماشای خیمهگاههای اعتراضی که در بیش از صد دانشگاه آمریکا برپا میشوند برای من بسیار شگفتآور است. من سخنرانی خوب شما را برای دانشجویان معترض در کلمبیا شنیدم. تا آنجا که به اسرائیل و فلسطین مربوط میشود، گویی ۷ اکتبر یک جابهجایی نسلی ایجاد کرده است. قشر قابل توجهی از جوانان، از جمله هزاران جوان یهودی، مانند آنهایی که ایستگاه گرند سنترالِ نیویورک را اشغال کردند، میخواهند با این موجود هیولایی که به میل خود میکشد، هیچ ارتباطی نداشته باشند. مردم میبینند اسرائیل چهکار میکند، و میگویند این وضع تحملپذیر نیست، دارند نسلکشی میکنند. و این واقعاً رسانههای جریان اصلی و سیاستمداران را تکان میدهد. به نظر شما این وضع دوام خواهد داشت؟ و در همین ارتباط، چه توضیحی دارید که واشنگتن اینقدر زبون شده است؟ شما در کتاب دلالان فریب تحلیلی هوشمندانه و بسیار دقیق از نقش امریکا در خاورمیانه، بهویژه در دوران کلینتون و اوباما، ارایه کردید که نشان میدهد واشنگتن با اینکه ادعا میکند میانجیای بیطرف است و به دنبال پیشبرد یک «فرایند صلح» متوازن است، در واقع بسیار جانبدار است و مثل «وکیل مدافع اسرائیل» و حامی اصلی آن عمل می کند. با وجود این، هر وقت منافع آمریکا در خطر بوده، دولتهای آن آماده بودند تا با قاطعیت رفتار کنند. ترومن در ۱۹۴۸ یک تحریم تسلیحاتی را علیه همه طرفهای متخاصم نگه داشت. پس از سوئز، آیزنهاور به بنگوریون گفت که ظرف دو هفته از غزه و سینا خارج شود وگرنه با تحریم مواجه خواهد شد. در اوت ۱۹۸۲، ریگان بر سر بگین فریاد زد که بمباران بیروت را متوقف کند. بوشِ پدر اسرائیل را تهدید کرد که اگر به میز مذاکره برنگردد ۵۰ میلیارد دلار کمک مالی را منتفی خواهد کرد. الان، چه دموکراتها و چه جمهوریخواهان، مطلقاً تمایلی برای اعمال هیچ گونه فشاری نشان نمیدهند. جو بایدن – همانطور که دانشجویان به او لقب «جوی نسلکشی» دادهاند – بدتر از همهٔ آنها است. ترامپ هم بهتر نخواهد بود. بلینکن، وزیر امور خارجه، مانند میمونی رام با هر ساز نتانیاهو میرقصد. آیا انتر جای لوطی مینشیند؟ چرا و چگونه کار به اینجا کشیده است؟
در واقع پاسخ به این سؤال سخت است. ما چقدر فسفر سوزاندیم تا درک کنیم تا کجا آنها توانستهاند از شراکت در جرم فراتر بروند و بدتر از آن شوند. آنها بلندگوی اراجیف تبلیغات صهیونیستی شدهاند. نیروی هوایی سلطنتی تقریباً روزانه پروازهای شناسایی بر فراز نوار غزه انجام داده است. آمریکا و آجودان خشناش بریتانیا مستقیماً در کشتار دست دارند؛ با تأمین سلاح، پول، و وتو در سازمان ملل، و علاوه بر اینها با کار اطلاعاتی و تبلیغاتی برای این نسلکشی. شما از کلمهٔ زبون (craven) استفاده کردید. این از آن هم بدتر است. کلماتی در عربی برایش هست که نمیتوانم به انگلیسی برگردانم. اگر دقت کنیم که این دولت از بالا تا پایین، از بایدن گرفته تا بلینکن و سالیوان، تا چه حد دیدگاه اسرائیلیها را پذیرفتهاند خیلی چیزها روشن میشود.
درست است که چند مقام عالیرتبه هستند که لفاظیهای آنها را تکرار نمیکنند و نخواهند کرد. آستین وزیر دفاع، و برنز رئیس سیآیاِی و چند نفر دیگر که بیشتر میفهمند مثل آنها نیستند. اما حرف آنها در این مورد هیچ خریداری در دولت ندارد. حدس میزنم اکثر متخصصان حرفهای که در وزارت امور خارجه، ارتش، و بهاصطلاح جامعهٔ اطلاعاتی خدمت میکنند – من این اصطلاح «جامعهٔ» اطلاعاتی را میپسندم – بهخوبی میدانند که کاری که اسرائیل میکند برای منافع امریکا بیفایده و مضر است؛ در واقع برای هر برداشت معقولی که از منافع اسرائیل داشته باشند هم مضر است. اما آنها در دولت بایدن صدایی ندارند.
بخشی از این به شکاف نسلی که شما اشاره کردید مربوط میشود. در امریکا امروزه با پیرسالاری مواجهایم؛ کشور تحت سلطهٔ یک باند سالخورده است؛ متشکل از کسانی که در دهههای ۶۰ و ۷۰ با افسانهٔ ارتباط هولوکاست و تأسیس اسرائیل مغزشویی شدهاند. شومر، پلوسی، بایدن، ترامپ؛ اینها پیرند. آگاهی آنها در زمان جنگ ۱۹۶۷ شکل گرفت. و از آن زمان، آنها هرگز ذهنشان را باز نکردهاند، آنها هرگز به چیزی جز روایتی مسموم دسترسی نداشتهاند که اسرائیل را به زیباترین شکل و فلسطینیها را به زشتترین شکل ترسیم میکند – این تصور که وجود اسرائیل همیشه در خطر است، وحشیها همیشه پشت در هستند، که هولوکاست میتواند تکرار شود، که اسرائیل گل تمدن غربی در بیابان بربریتِ عربی است – مشتی کلیشهٔ تبلیغاتیِ نژادپرستانه که اسرائیل و قبلش جنبش صهیونیستی با موفقیت در سراسر غرب پراکندند. بایدن کوچکترین همدردی با ۱۴ هزار کودک فلسطینی که با بمبهای امریکا کشته شدهاند ابراز نکرده است. او هیچ احساس شرمندگی، هیچ احساسی نسبت به ابعاد نسلکشی هولناکی که او و دولتش به انجام آن کمک میکنند، ندارد. و اطرافیانش بدیهی است که تصورات او را منعکس میکنند. همگی ایزوله شدهاند و از بیرون بیخبرند.
این تا کی میتواند ادامه یابد؟ نمیدانم. من هیچ نشانی از توقف آن نمیبینم. امریکا میتواند بگوید اگر اسرائیل طرح آتشبسی را که برنز، رئیس سیآیاِی، پیشنویس کرده قبول نکند ما ارسال تمام محمولههای تسلیحاتی را متوقف میکنیم. امریکا میتواند از یک قطعنامهٔ شورای امنیت حمایت کند که خواستار آتشبس بر اساس مفاد خاص منشور ملل متحد است و فردا اسرائیل ناچار به پایان جنگ خواهد بود. اما آنها این کار را نخواهند کرد. برگردیم به آنچه گفتید: این کاری بود که خود ریگان در اوت ۱۹۸۲ مایل بود انجام دهد. اسرائیلیها بمباران بیروت را فقط به این دلیل متوقف کردند که ریگان سر بگین فریاد زد و نیم ساعت بعد آن را متوقف کردند. ما آنجا در بیروت نشسته بودیم، زیر بمباران اسرائیل، و ناگهان متوقف شد، اساساً به دلیل تماس تلفنی رئیس جمهور امریکا با نخست وزیر اسرائیل. بایدن این کار را نکرده است.
مرشایمر و والت به خاطر کتابشان دربارهٔ لابی اسرائیل، به عنوان یهودستیز و غیره مورد سرزنش قرار گرفتند.[ix] اما استدلالی که آنها دربارهٔ نحوهٔ ادارهٔ سیاست خارجی آمریکا در آن رابطه مطرح کردند، به نظر میرسد که امروز بسیار قوی است..
بخشهای بسیار مهمی از اقتصاد ایالات متحده با اقتصاد اسرائیل پیوند دارد که نیروهای قدرتمندی در جامعهٔ آمریکا هستند. آنها کنگره را دارند، به این معنی سیاستمداران منتخب به کمکهای آنها در سیلیکون ولی، بیوتکنولوژی، مالیه، و بهویژه بخش نظامی وابستهاند تا در قدرت بمانند. درهمتنیدگیِ مجموعهٔ امنیتی-نظامی-صنعتیِ امریکا با اسرائیل در بالاترین سطح است، همانطور که شبکههای دفاعی و اطلاعاتی اسرائیل با هند، امارات و چند کشور دیگر درهمتنیده است.
بیایید به موضوع نخبگان عرب کنونی برسیم که همان راهی را که در زمان نکبه رفتند الان حتی آشکارتر ادامه میدهند. قبل از ۷ اکتبر سعودیها در آستانهٔ به رسمیت شناختن اسرائیل بودند.
هنوز هم هستند.
بله. و کشورهای حوزهٔ خلیج فارس با مبالغ هنگفتی پول مثل جایگاههای سوخت امپراتوری اند. اردن سالها تحت الحمایهٔ امریکا و اسرائیل بوده است. تودههای مصر بهطرز وحشیانهای توسط ارتش سرکوب شدهاند. من فکر میکردم اعتراضهای بیشتری در جهان عرب شکل بگیرد – و تنها چیزی که میتواند حال و هوا را تغییر دهد، خیزشهای تودهای است. اما غیر از یمن، در کشورهای دیگر چندان خبری نیست. تظاهرات حمایت از غزه وجود داشته، اما نظیر آن خشم عمومی که در بریتانیا و امریکا بیرون ریخت را مشاهده نکردیم.
من فکر میکنم حداقل دو نکته در اینجا وجود دارد. اولین چیز این است که همدردی عمیقی با فلسطین در میان مردم عرب، در سرتاسر جهان عرب، از خلیج فارس تا اقیانوس اطلس وجود داشته و همیشه بوده است. این تغییر نکرده است. کمی بالا و پایین شده، اما از بین نرفته است. اما این مردم با مسائل مهم دیگری روبهرو هستند. اگر در کشوری زندگی کنید که – مثل لیبی، سوریه، عراق، یمن، سودان، لبنان- در اثر جنگ داخلی یا مداخلهٔ قدرتهای امپریالیستی و کلاینتهای آنها ویران شده است، شما نگرانیهای دیگری دارید. عراق که یکی از بزرگترین تولیدکنندگان نفت در جهان است ۲۱ سال بعد از اشغال آمریکا هنوز برق ۲۴ ساعته ندارد. فلسطین مهم است، اما برق و کشته نشدن توسط رژیم یا یکی از جناحٔهای مسلح هم مهم است. چندین کشورِ عربی گرفتارِ مرحلهای از ترکیبِ جنگِ داخلی و نیابتی با همهٔ قدرتهای بزرگِ درگیر هستند. این وضعیت آنها است.
نکته دوم این است که تقریباً بدون استثنا، از خلیج فارس تا غرب افریقا، رژیمی ندارید که به افکار عمومی اجازه ابراز وجود بدهد. دیکتاتوریهای چکمهپوشان داریم. استبدادی بر الجزایر حاکم است که مطلقهترین سلطنت از زمان لویی چهاردهم است، عملاً هیچ مخالفتی را فراتر از یک فضای کوچک برنمیتابد و اگر پا را فراتر بگذارید بازداشت میشوید، آزار و شکنجه میشوید، و خانوادهتان آسیب میبیند. بنابراین شما درست میگویید. هیچ اعتراضی در جهان عرب به سطحی که در لندن و نیویورک یا در برخی از مناطق جنوب جهانی مانند اندونزی و پاکستان دیدهایم، نرسیده است. این تا حدودی به این دلیل است که تودههای عرب پس از بهار عربی متحمل فشار، سرکوب و خشونت اند. رژیمهای مزبور بهکمک کلاینتهای امریکا، مخصوصاً عربستان و امارات، با تزریق پولهای هنگفت آنها و حمایتشان از شدیدترین اقدامات امنیتی برقرار ماندند. نمیتوان مردم را تماماً سرزنش کرد که حاضر نیستند در واکنش به این مسائل، بیش از حد معینی جسارت به خرج دهند.
با این حال، بعضی کشورها فقط در ظاهر آراماند. مثلاً در اردن لایههای زیرین جامعه پرتنش است. اما من نمیبینم که این وضعیت به گذار دموکراتیکی منجر شود، و برای اینکه این کشورها نقشی فعال و مثبت ایفا کنند چنین گذاری ضروری است. حاکمان آنها بیشتر نگران واکنشهای واشنگتن و تلآویو هستند تا مردم. آنها به هیچ شکلی نمایندگان واقعی مردمشان نیستند. آنها با انواع پیوندهای مرئی و نامرئی به اسرائیل گره خوردهاند. پدافند ضد موشکی امارات را زیرمجموعهٔ اسرائیلی شرکت رِیثیان[۲۰] فراهم کرده است، معنیاش این است که سیستم پایش ضد موشکی اسرائیل در برابر ایران در جبلعلیِ ابوظبی است، نه جبلالشیخ (کوه هرمون) در بلندیهای جولان. امنیت امارات متحده عربی در برابر حملات موشکی کاملاً به اسرائیل وابسته است. این آرایش با اندک تفاوتهایی در اردن، مصر و دیگر کشورهای عربی هم وجود دارد. گارد شاهنشاهی مراکش را در پنجاه-شصت سال گذشته، یعنی از زمان شاه حسن دوم، موساد آموزش داده است. عمر پیوند دفاعی اسرائیل با اردن، مراکش، و مصر به اندازهٔ چندین نسل است و در چندین کشور خلیج فارس و دو-سه کشور دیگر نیز کاملاً برقرار است.
در همان اوایل امیدی وجود داشت که حزبالله با حمایت علنی یا بیسروصدای ایران جبهه دومی را باز کند و فشار بر حماس را کاهش دهد. اما این اتفاق نیفتاد.
من این را از اشتباهات محاسباتی حماس میدانم. آنها احتمالاً انتظار پاسخهای شدیدتر و مستمرتری از دیگر فلسطینیها در سرزمینهای اشغالی داشتند و امیدوار بودند که حزبالله و همچنین دیگر شبهنظامیان متحد ایران و شاید خود ایران، در واکنش به پاسخ متقابل اسرائیل به ۷ اکتبر بسیار قویتر باشند. این نمونهٔ خوبی است که نشان میدهد آنها چقدر کم جهان را میشناسند. رهبرانی که این حمله را سازماندهی کردند، بهرغم همه زیرکیشان در سایر جنبهها، چیزی دارند که من آن را دید تونلی مینامم. من تصور میکنم آنها واقعاً فکر میکردند در سراسر جهان عرب قیام میشود. البته شواهد زیادی برای این مدعا ندارم، اما آنها مطمئناً از واکنشها ناامید شدند. و پاسخ حزبالله را من «نمایشی» میدانم. همین تأثیر قابل توجهی بر اسرائیل داشته است: بنا بر اعلام منابع اسرائیلی، حداقل پانزده سرباز اسرائیلی و یازده غیرنظامی اسرائیلی کشته شده است؛ کل منطقهٔ مرزی تخلیه شده است یعنی دهها هزار نفر مجبور به ترک خانههاشان شدهاند.
اما با اینکه هنوز ممکن است یک جنگ تمامعیار دربگیرد، تا حالا کاملاً سنجیده و کنترلشده عمل کردهاند. این تابعی از چیزی است که هر کسی که چشمی برای دیدن دارد میتوانست به بچههای داخل تونل بگوید، و آن اینکه ایران روی تواناییهای حزبالله سرمایهگذاری نکرده است که برای حماس خرج کند. آنها این کار را برای ایجاد یک عامل بازدارنده در برابر اسرائیل برای محافظت از ایران انجام دادهاند و لاغیر. این تصور که حزبالله و ایرانیها هر تیری که در ترکش دارند را برای حماس شلیک کنند، آن هم در جنگی که بدون اطلاع متحدان آغاز شده، اصلاً باورپذیر نیست و کسی نمیتواند قبول کند. ایران کشوری است با منافع ملی مشخص که محدود به حفظ رژیم، دفاع از خود و مصلحت نظام است. شما میتوانید از اسلام، ایدئولوژی و «محور مقاومت» صحبت کنید تا جایی که چهرهتان کبود شود. من به شما خواهم گفت: مصلحت نظام، حفاظت از رژیم – این چیزی است که برای آنها مهم است و برایش حزبالله را حمایت و تقویت کردهاند. و آنها قرار نیست تمام کارتهای برندهشان را یکجا مصرف کنند. تحت هیچ شرایطی ممکن نبود این کار را برای حمایت از حماس کنند. اگر خدای ناکرده جنگی تمامعیار شروع شود، بهدلیل یک اشتباه محاسباتی، تصادف، یا حرکتی غیرمنطقی توسط نتانیاهو خواهد بود، نه تصمیم حزبالله.
حزبالله یک حزب لبنانی است. یک پاترون ایرانی دارد، اما کاملاً با این واقعیت آشنا است که اگر عملیاتش علیه اسرائیل، انتقامجویی گستردهای را علیه لبنان برانگیزد – که نهفقط علیه حزبالله بلکه مانند جنگ ۲۰۰۶ علیه زیرساختهای لبنان باشد – افکار عمومی لبنان علیهاش خواهند شد. اسرائیلیها همیشه کشور میزبان را تنبیه کردهاند تا وادارش کنند مقاومت را مجبور به توقف کند. آنها قبلاً اردن و سوریه را بمباران کردهاند تا آن رژیمها را مجبور کنند که جلوی فلسطینیها را بگیرند. آنها تلاش نمیکردند که خودشان فلسطینیها را متوقف کنند، بلکه سعی میکردند مانع شوند کشورهای عربی از آنها میزبانی و حمایت کنند. آنها این کار را با لبنان میکنند تا لبنان را مجبور به توقف حزبالله کنند. و حزبالله این را میداند و لبنانیها هم میدانند. من نمیفهمم چطور رهبران حماس این را درک نکردند. این نشاندهندهٔ جدایی از واقعیت و یک شمِّ استراتژیک ناقص است که واقعاً ناراحت کننده است. از ۷ اکتبر آنها وضعیت راکد موجود در فلسطین را بهطور چشمگیری بر هم زدند، و نشان دادند که در راهاندازی جنگ چریکی بسیار ماهرند – البته به قیمتی غیرقابل وصف. اما در نهایت، جنگ امتدادِ سیاست با ابزارهای دیگر است و آنها یک چشماندازِ سیاسیِ فلسطینی که استراتژیک، یکپارچه، و روشن باشد به جهان عرضه نکردهاند.
به آینده بپردازیم، برنامهٔ اسرائیل برای غزه چیست؟ آیا آنها تلاش میکنند نکبه دیگری ایجاد کنند، یعنی نوار غزه را نابود کنند، آن را به مردم خودشان بفروشند و فلسطینیهای بیشتری را به خیل آوارگان اضافه کنند؟ این چیزی است که به نظر میرسد. یا کسی برای جلوگیری از این اتفاق مداخله خواهد کرد؟ آمریکاییها قطعاً این کار را نخواهند کرد، این کاملاً روشن شده است.
اسرائیل برخلاف سایر مقاطع حساس در تاریخش نخبگان متحدی ندارد و امروز موضع روشنی دربارهٔ این مسائل وجود ندارد. در ۱۹۴۸بنگوریون بر سیاست اسرائیل مسلط بود، حتی در ۱۹۵۶ او بر موشه شارِت غلبه کرد و در شروع جنگ سوئز کاری که میخواست را انجام داد. قسمت به قسمت، چه زشت و چه زیبا، هر کاری که کردند حداقل میدانستند میخواهند چه کنند. حتی پس از جنگ ۱۹۶۷، وقتی نمیتوانستند درست تصمیم بگیرند – آیا باید همهاش را نگه میداشتند یا نه؟ – درکی منسجم و یکپارچه از منافع اسرائیل وجود داشت، آنها رهبری منسجمی داشتند. رهبری نظامی و سیاسی در بیشتر تاریخ اسرائیل هماهنگ عمل کردند. امروز اینطور نیست. فکر نمیکنم چشمانداز واضحی در اسرائیل دربارهٔ اینکه چه باید بکنند وجود داشته باشد. نتانیاهو تصور خیلی محدودی از چیزی که از لحاظ استراتژیک میخواهد دارد. آنچه او شخصاً میخواهد ادامهٔ جنگ بدون استراتژیِ روشنی برای پایانش است. این در خدمت منافع سیاسی محدود اوست: ماندن در قدرت، عدم برگزاری انتخابات و محاکمه نشدن.
سایر جناحهای درون دولت او دیدگاههای متفاوتی دارند. نهاد نظامی و اطلاعاتی منسجم نیست. اخیراً رئیس ستاد ارتش بیرون آمده و گفته جنگ باید پایان یابد. قبلاً هرگز یک رئیس سابق ستاد ارتش در زمان جنگ چنین موضعی نگرفته بود. آویو کوخاوی اخیراً این را گفته. سایر رؤسای اطلاعاتی و ژنرالهای سابق نیز حرفهای مشابهی زدهاند. نخبگان اسرائیلی بهدلایل موجهی دربارهٔ چگونگی پایان دادن به جنگ و اینکه بعد از جنگ در غزه چکار میخواهند بکنند، اختلاف دارند. در شروع روشن بود که آنها امیدوار بودند بتوانند نکبه را تکمیل کنند و تعداد زیادی از مردم را به مصر و شاید از کرانه باختری به اردن اخراج کنند. و آنها سرباز پیادهشان، بلینکن، را فرستادند تا کارهای خجالتآورشان را او انجام دهد – تا پیش مصریها، اردنیها و سعودیها برود و از آنها التماس کند بگذارند این اتفاق بیفتد. مشارکت دولت آمریکا در طرح اسرائیل برای ادامهٔ پاکسازی قومی فلسطین یکی از نفرتانگیزترین اپیزودهای تاریخ آمریکاست. این داغِ ننگِ ابدیِ بلینکن و بایدن خواهد بود. در سال ۱۹۴۸ واشنگتن خواستار پاکسازی قومی نبود اما ترومن اجازه داد که اتفاق بیفتد و هیچ کاری برای حفظ قطعنامهٔ تقسیم سازمان ملل که آن همه برای حصول آن فشار آورده بود نکرد. الان فرق میکند و بسیار بدتر است. واشنگتن فعالانه از اسرائیل در نسلکشی حمایت میکند و فعالانه برای پاکسازی قومی بخشی از فلسطین میانجیگری میکند.
اما اگر رهبری اسراییل در ابتدا دیدگاه روشنی نسبت به آنچه میخواستند داشت – ویران کردن غزه و تکمیل نکبه – فکر نمیکنم اکنون دیدگاه روشنی داشته باشند. آنچه به نظر میرسد احتمال وقوع آن وجود داشته باشد نوعی اشغال اسرائیلی است، که نتیجهای است که هیچ کس حتی خود اسرائیلیها نباید آن را آرزو کند. من اگر جای آنها بودم نمیخواستم غزه را اشغال کنم. آخرین اشغال آنها، تا سال ۲۰۰۵، چندان موفق نبود. آنها بهرغم قدرت بالایشان، خود را در موقعیت استراتژیک ناامیدکنندهای قرار دادهاند.
یک طنز تاریخی وحشتناک. پس از جنگ شش روزه در ۱۹۶۷، ایزاک دویچر با نیو لفت ریویو مصاحبهای کرد.[x] او قاطعانه با اسرائیل قطع رابطه کرده بود و پیامی به بنگوریون که او را میشناخت فرستاده بود و به او هشدار داده بود که اگر اشغال تمام نشود فاجعه خواهد شد. او اسرائیلیها را پروسیهای خاورمیانه توصیف کرد – پیروزیهای متوالی با اتکای کورکورانه به نیروی اسلحه، استکبار شوونیستی و تحقیر سایر مردمان – و درسی را که آلمانیها از تجربهشان گرفتند یادآور شد: «!Man kann sich totseigen» شما میتوانید خود را تا حد مرگ پیروز کنید.
خب، بنگوریون این را یاد گرفت. او پس از جنگ ۱۹۶۷ نگران بود که اسرائیل چنان در پیروزیطلبی غرق شود که از فرصتی که برای رسیدن به توافقی مطلوب برای اسرائیل و صهیونیسم با جنگ حاصل شده بود، استفاده نکند. البته حق با او بود. نکتهٔ غمانگیز دربارهٔ بسیاری از این رهبران این است که خیلی دیر متوجه میشوند. بنابراین، شما ایهود اولمرت را دارید که حرفهایی میزند که در زمان نخست وزیری هرگز نمیگفت، یا بنگوریون که در کهولت چیزهایی میگفت که قبلاً هرگز نگفته بود، یا ژنرالهای اسرائیلی سابق یا سران سابق موساد و شین بت که بعد از بازنشستگی حرفهای حکیمانه میزنند. من برخورد شگفتانگیزی با یهوشافات هارکابی، رئیس اطلاعات نظامی اسرائیل در دههٔ ۵۰ داشتم که دو کتاب اثرگذار نوشته که بهواقع کتاب راهنمای شیطانسازی از ساف هستند. او علاوه بر اینکه رئیس اطلاعات نظامی بود، مروج اصلی دیدگاههای منفی نسبت به ساف در غرب بود. وقتی در سن پیریش با او آشنا شدم، کاملاً عوض شده بود و یک رشته کتاب در انتقاد از اسرائیل نوشته بود. اغلب این تغییرات برای آدمها خیلی دیر اتفاق میافتد. جیمی کارتر هم همینطور. چرا زمانی که رئیس جمهور بود این حرف را نمیزد؟
دقیقاً.
بهترین رئیس جمهور سابق ایالات متحده تا به حال. اما من میخواهم پاسخ سؤال اول شما را کامل کنم، چه چیزی تغییر کرده و چه چیزی تغییر نکرده است. همانطور که گفتم در دنیایی بزرگ شدم که روایت صهیونیستی تنها روایت مطرح بود و تقریباً همه چشمبسته آن را باور کرده بودند. امروز چنین نیست. بهویژه در میان جامعهٔ یهودی، با یک شکاف نسلی جالب، اعتراض شدیدی به روایت صهیونیستی وجود دارد. این کاملاً جدید و بسیار مهم است.
چیزی که تغییر نکرده و نوههای ما همچنان باید با آن دست و پنجه نرم کنند، حمایت بیدریغ حاکمان قدرتهای امپریالیستی از پروژهٔ صهیونیستی است. بهخصوص ایالات متحده و بریتانیا، از جنگ جهانی اول به بعد، و فرانسه و آلمان پس از جنگ جهانی دوم. طوری که من میفهمم این از بسیاری جهات بزرگترین مسئله است. اگر چارچوب تحلیل استعماری-وطنگیر را بپذیرید، پس متروپل بهاندازهٔ مستعمرهٔ وطنگیران[۲۱] مهم است. اسرائیل بههیچوجه یک مستعمرهٔ وطنگیران معمولی نیست، بلکه یک پروژهٔ ملی با ابعاد مهم انجیلی، و مأمنی برای فراریان از آزار و شکنجه نیز بوده است. هیچ مستعمرهٔ وطنگیران دیگری پناهگاهی در برابر آزار و اذیت تا این حد نبوده – پیوریتنها و دیگر ناراضیان مذهبی مانند کویکرها که به آمریکای شمالی آمدند مطمئناً سرکوب شده بودند اما نه در این مقیاس. اساساً این ترکیبِ ویژگیها منحصر به پروژهٔ اسرائیل است. اما هستهٔ آن، هستهٔ استعماری-وطنگیر آن، به یک متروپل مربوط است. و نخبگانِ آن متروپل متأسفانه از دوران کودکی من تا کنون تقریباً هیچ تغییر نکردهاند. نسلهای جدید باید با این موضوع درگیر شوند.
تعدادی از دانشپژوهان و باستانشناسان اسرائیلی، از جمله اسرائیل فینکلشتاین،[۲۲] نشان دادهاند که داستانهای حماسی تورات – مثل خروج، و خاندان پادشاهی کتاب پادشاهان – عمدتاً «سنتی مجعول» است؛ اقتباسهایی است که در دورههای بعدی مثل یک ایدئولوژی حکومتی سر هم شده است. ویراستهای عبری کتابهای شلومو زِند، اختراع قوم یهود،’[۲۳] و اختراع سرزمین اسرائیل،[۲۴] جزو پرفروشترین کتابها در اسرائیل بوده است. اما این تأثیر ناچیزی بر تسلط ایدئولوژی ملی بر اکثریت جمعیت داشته است.
گلنر، هابسبام، و بندیکت اندرسون دربارهٔ ناسیونالیسم درست میگفتند: مهم نیست واقعیتهای تاریخی چه بودهاند، مهم آن چیزی است که مردم باور دارند. فینکلشتاین و دیگر باستانشناسان عالی اسرائیلی بسیاری از پایههای توراتی صهیونیسم را به هم ریختهاند اما اثرگذاری سیاسیشان بسیار کم بوده است. من فکر میکنم ما باید به قدرت آن افسانههای کتاب مقدس – صرف نظر از بیاساس بودن آنها از منظر تاریخی و باستانشناختی – و طنین آنها در طول نسلها، در طول قرنها، و نه تنها در میان یهودیان، نگاه کنیم. و اینکه آنها در میان مسیحیان طنینانداز شدهاند همینقدر مهم است. پروتستانهای بریتانیایی در نهایت مسئول اعلامیهٔ بالفور هستند که ریشه در اعتقاد آنها به همین افسانهها دارد. لرد شافتسبری در دههٔ ۱۹۳۰ قبل از اولین صهیونیستهای یهودی، به دلایل مذهبی صهیونیست بود.
اما بربریت اسرائیل، همانطور که میبینیم شروع به تخریب برخی از این افسانهها کرده است، اینطور نیست؟
شاید روز حسابی در کار باشد. این صهیونیسم مسیحی در درجه اول پدیدهای پروتستانی است؛ در بین جمعیتهای کاتولیک بسیار کمتر است. این قرائت از کتاب مقدس – «گردآوری اسرائیل» بهعنوان پیشدرآمدی بر ظهور دوبارهٔ مسیح و روز داوری، مکاشفهٔ یوحنای رسول – اساساً قرائتی پروتستانی است. و در بسیاری از فرقههای لیبرالترِ پروتستان در امریکا درک فزایندهای از خطر این قرائت و نادرستیاش از نظر ارزشهای مسیحی وجود دارد. به موازاتش شما تغییری را در میان یهودیانی میبینید که میگویند این ربطی به سنت یهودیای که ما میخواهیم حفظ کنیم ندارد. ما نمیخواهیم مردم را نابود کنیم، همانطور که بنیاسرائیل عمالیق را نابود کردند. ما به آن نسخهای از یهودیت اعتقاد نداریم که محرک اکثر وطنگیرها و جناحِ راستِ طیفِ سیاسیِ اسرائیلیها است؛ طیفی که از قضا از راست افراطی تا چپ میانه امتداد دارد. آنها به این حرفها دربارهٔ نابود کردنِ عمالیقیان بهعنوان دشمنان اسرائیل باور دارند. نتانیاهو در قرائتی تحت اللفظی از کتاب شائول، بهطرز بیرحمانهای این منطق نابودسازی را پذیرفته است – «به یاد بیاورید که عمالیق با شما چه کردند.» اکثریت کنست، ۶۴ عضو، از دولتی حمایت میکنند که در رأس آن مردی قرار دارد که این را بارها و بارها گفته است. با این حال، این چیزی نیست که بخش بزرگی از جامعهٔ یهودی در امریکا باور داشته باشد.
***
پینوشتها:
[i] Ghassan Kanafani, The Revolution of 1936–۱۹۳۹ in Palestine: Background Details and Analysis, New York 2023 [1972].
[ii] Kanafani, The Revolution of 1936–۱۹۳۹ in Palestine, p 60.
[iii] «خاطرات جنگ اول فلسطین» نوشتهٔ ناصر را ولید خالدی برای مجلهٔ مطالعات فلسطین، شمارهٔ زمستان ۱۹۷۳، به انگلیسی ترجمه کرده است که روایتی جذاب از هرج و مرج و بیبرنامگیِ عمدیِ فرماندهیِ عالی در قاهره است.
[iv] Albert Hourani, ‘Ottoman Reform and the Politics of the Notables’ in William Polk and Richard Chambers, eds, Beginnings of Modernization in the Middle East: The Nineteenth Century, Chicago 1968, pp. 41–۶۸.
[v] جبههٔ خلق برای آزادی فلسطین، یک سازمان سوسیالیستی انقلابی است که توسط جورج حبش و دیگران پس از جنگ ۱۹۶۷ تشکیل شد.
[vi] Seth Anziska, Preventing Palestine: A Political History from Camp David to Oslo, Princeton 2018.
[vii] Shaul Mishal and Avraham Sela, The Palestinian Hamas: Vision, Violence and Coexistence, New York 2000.
[viii] Perry Anderson, ‘The House of Zion’, nlr 96, Nov–Dec 2015.
[ix] John Mearsheimer and Stephen Walt, The Israel Lobby and US Foreign Policy, New York 2007;
کتاب فوق بحثهای مقالهٔ ذیل را بسط داده است:
‘The Israel Lobby’, London Review of Books, 23 March 2006.
[x] Isaac Deutscher, ‘On the Israeli–Arab War’, nlr i/44, Jul–Aug 1967, pp. 38–۹.
پینوشتهای ترجمه:
[۱] Settler Colonialism. توضیحی دربارهٔ ترجمهٔ این اصطلاح به فارسی: Settler به مهاجری گفته میشود که در مقصد سکنی میگزیند؛ بومی نیست اما مهاجر موقتی هم نیست بلکه مهاجری است که میماند. از همین رو برخی آن را به «ماندگر» برگرداندهاند (ن.ک. دغاقله، عقیل. ۲۰۱۹. از داکوتای شمالی تا رژاوا). در ادبیات موضوع استعمار Settler به جمعیتی گفته میشود که از کشور استعمارگر به مستعمره کوچ میکنند و زمین را از بومیان یا صاحبان اصلی غصب میکنند و برای خود سکونتگاه میسازد. بر این اساس، بهنظر مترجم این مقاله، ترجمههای خنثایی مثل «شهرکنشین» برای کلمهٔ Settler و «شهرک» برای settlement در این بافتار نارسا است. در عربی برای Settler Colonialism معادل «استعمار استیطانی»، برای Settler معادل مستوطِن (کسی که جایی را وطن کرده) و برای settlement معادل مستوطَن (جایی که وطن شده) استفاده میشود. این عباراتِ عربی در متنهای فارسی هم استفاده شدهاند و در لغتنامهٔ دهخدا هم ضبط شده اند. اما مترجمان همچنان کوشش خواهند کرد معادلهای فارسی بسازند. مثلاً در کتاب کاوه احسانی، محیط مصنوع و شکلگیری طبقهٔ کارگر صنعتی، با ترجمهٔ مارال لطیفی، برای Settler Colonialism معادل «استعمار وطنگزین» استفاده شده است. این میتواند معادل دقیقی برای مستوطِن باشد اما شاید بتوان بار معنایی استعماری را که بومیان را آواره و زمینشان را غصب میکند بهتر رساند. البته شاید کسی استدلال کند که این بار معنایی در خود عبارات انگلیسی و عربی هم بهصورت فینفسه وجود نداشته است. بار معنایی در نتیجهٔ استعمال واژه در بافتارهای خاص و برای مقاصد خاص شکل میگیرد. این استدلال خوبی است، اما نافی تلاش برای معادلگزینیای نیست که هر چه بهتر بار معنایی «تولیدشده» در ادبیات موضوع را منتقل کند. بر همین اساس، در مقالهٔ حاضر معادل «استعمار وطنگیر» برای Settler Colonialism، و «وطنگرفته» برای settlement پیشنهاد شده است.
[۲] settlers
[3] Orde Wingate
[4] Charles A. Tegart
[5] Reginald Wingate
[6] یک سازمان شبهنظامی یهودی صهیونیست که در ۱۹۲۰ در فلسطینِ تحت قیمومت بریتانیا تشکیل شد و در ۱۹۴۸ در نیروهای دفاعی اسرائیل ادغام شد.
[۷] پالماخ عنوان نیروی ضربت هگانا بود که بین سالهای ۴۸-۴۱ فعالیت کرد.
[۸] مخفف «سازمان نظامی ملی در سرزمین اسرائیل»، یک گروه شبهنظامی صهیونیستی تندرو که با انشعاب از هگانا در دورهٔ ۴۸-۱۹۳۱ در فلسطین تحت قیمومت بریتانیا علیه عربها و همچنین بریتانیا فعالیت میکرد و در ۱۹۴۸ در نیروهای دفاعی اسرائیل ادغام شد. بریتانیا آن را گروهی تروریستی میدانست. کشتار دیر یاسین در ۱۹۴۸ از اقدامات آن بود.
[۹] بیانیهٔ بالفور پس از آن بود که بریتانیا در جنگ جهانی اول فلسطین را که قبلاً در قلمرو عثمانی بود تصرف کرد. این بیانیه که در ۱۹۱۷ صادر شد متنی بود که حمایت دولت بریتانیا را از تشکیل «خانهٔ ملی مردم یهود» در فلسطین اعلام میکرد. این تصمیم را آرتور بالفور، وزیر خارجهٔ بریتانیا، در نامه به والتر روتشیلد از رهبران جامعهٔ انگلیسی-یهودی اعلام کرد. خود روتشیلد سهم برجستهای در صدور این بیانیه داشته است. این بیانیه یکی از نقاط عطف در تلاشهای دول غربی برای ایجاد یک کشور یهودی بوده است.
[۱۰] فرماندهٔ نیروهای آلمان نازی در شمال افریقا.
[۱۱] General Sir John Glubb
[12] Bergman, Ronen. 2019. Rise and Kill First: The Secret History of Israel’s Targeted Assassinations. Random House Us.
[13] The Hundred Years’ War on Palestine: d History of Settler Colonialism and Resistance, 1917–۲۰۱۷.
[۱۴] Arthur Goldberg, Abba Eban, Lord Caradon.
[15] بنتوستانها قلمروهایی بودند که رژیم آپارتاید در افریقای جنوبی برای ساکنان سیاهپوست در نظر گرفته بود. ایجاد این قلمروها تمهید رژیم برای بیرون گذاشتن سیاهان از نظام سیاسی افریقای جنوبی تحت سیاست آپارتاید و جداسازی نژادی بود. با فروپاشی نظام آپارتاید در ۱۹۹۴ این قلمروها در کشور ادغام شدند.
[۱۶] Brokers of Deceit: How the U.S. Has Undermined Peace in the Middle East
[17] settlements
[18] Mandell, Joan. 1984. Gaza Ghetto.
[19] settler-colonial
[20] Raytheon
[21] settler colony
[22] نویسندهٔ کتاب باستانشناسی کتاب مقدس: نگاهی نو به تاریخ قوم یهود و منشاء کتابهای آسمانی آن. (ترجمهٔ سعید پورکریم). چاپ پنجم. تهران: سبزان، ۱۴۰۱
[۲۳] ترجمهٔ احد علیقلیان. چاپ هشتم. تهران: فرهنگ نشر نو، ۱۴۰۳. همچنین با ترجمهٔ فهمیه چاکر الحسینی. چاپ سوم. تهران: اختران، ۱۴۰۲.
[۲۴] ترجمهٔ فارسی با عنوان چگونه سرزمین اسرائیل اختراع شد. ترجمهٔ بهروز عارفی. تهران: دیبایه، ۱۳۹۸.