تنگنا

 

 

دریافت فایل pdf

 

کودک یازده ساله در بازار بزرگ گاری را چند قدم به جلو می‌کشد و می‌ایستد. هر بار جلو رفتنش کوتاه‌تر می‌شود. شلوار کوچک کردی‌اش را که پایین آمده بالا می‌کشد لبخند می‌زند و دندان‌های خرگوشی زیبایش دیده می‌شود. آخرین تلاشش را می‌کند و گاری این بار حتی یک وجب تکان نمی‌خورد. بچه بعد از آخرین تلاش با زبان کوچک در آمده به حال افتادن نشست.

سعید رفیق چهل ساله‌ی بوشهری‌ام موتور خریده. برای اولین بار در زندگی‌اش نشسته پشت موتور و از شرق می‌رود محل کارش به شمال. خیلی شبیه اَمیروست. این بار که دیدمش گفت خسته شده و می‌خواهد برگردد روستای پدر بزرگش در بوشهر. می‌گفت دیگر نمی‌تواند روی تردمیل بدود و احساس می‌کند دارد می‌افتد.

کمی پایین‌تر از میدان ولیعصر ساعت دو شب مردی با لباس‌های ژولیده و کثیف و قوز پشت، کف دست‌هایش را گذاشته بود روی دیوار و شانه‌هایش تکان می‌خورد. رفتم و بی‌آنکه چیزی بگویم دست گذاشتم روی شانه‌اش. کمی بعد مَرد همانجا افتاد کف خیابان.

این شهر خیلی بزرگ است. قدم زدن مال این شهر نیست. بویژه قدم زدن در موقعیتی خاص. موقعیت بی پولی موقعیت خیلی بدی است. بی‌پولی تفاوتی عمده دارد با کم‌پولی. بی‌پولی موقع بیماری، موقع ویزیتی ضروری، موقع موعد اجاره‌ی خانه. بی‌پولی در تهران فرق دارد با بی‌ پولی در شهرهای دیگر. راه رفتن وقتی بی‌پولی باز فرق دارد با وقتی بخواهی به اختیار راه بروی. وقتی بی‌پول بخواهی از حوالی ونک تا ته تهران راه بروی. تهران فرق می‌کند وقتی با جیب کاملاً خالی در آن راه می‌روی با وقتی که در ماشینی یا وقتی در اسنپ یا تاکسی و حتی بی‌آرتی هستی. وقتی آخر شب در نزدیکی میدان ونک رفیق‌هایت سوار ماشین ‌شوند و بروند خانه‌شان و تو آن‌جا مانده باشی. این نوشته برای و رو به آن‌هاست که لااقل یک‌بار در تهران بی‌پول و بی‌پناه راه رفته‌اند و قدم زده‌اند. برای آن‌ها که در راه مانده‌اند. آن‌هایی که کنار خیابان دراز کشیده‌اند و افتاده‌اند. یا لااقل تا مرز افتادن رفته‌اند. برای همه‌ی در راه ماندگان. از نفس‌افتادگان. بیچارگان.

تنگنا در این تهران وحشتناک‌تر است از تنگنایی که علی خوش‌دست آس‌وپاس در کوچه پس کوچه‌های بن‌بست‌اش یک لنگه پا بالا و پایین می‌کرد و آخر سر در آن دراز کشید. تنگنای این تهران حتی از آن تنگنا و مخمصه‌ی کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و بن‌بست هم شدیدتر است با اینکه خیابان‌هایش بسیار فراخ‌تر و بزرگ‌تر شده‌اند، و اتفاقاً درست به همین دلیل. کوچه‌هایش بزرگ‌تر شده‌اند، خیابان‌هایش، اتوبان‌هایش، و خودش. بی‌پول ماندن و بودن در این تهران بسیار وحشتناک است. تهران خیلی بی‌رحم‌تر، خشن‌تر، بی‌قواره‌تر و بزرگ‌تر شده است. از هر هشت جهتش به شکلی نخراشیده و هیولاوار پیش می‌رود. مثل موجودی وحشی. ماغ می‌کشد و می‌دود و می‌جهد. اینکه یک‌باره در جایی بسیار دور در جنوب غربی شهر دریاچه‌ و ساختمان‌ها ساخته می‌شود یعنی تا دورترین مرزها پیش رفته. و در جهات دیگر. در هر هشت جهت. زمان علی خوش‌دست، تهران در جنوبْ در شوش و نازی‌آباد آهسته آهسته به پایان می‌رسید اما حالا حتی در سنگ‌مزارفروشی‌های بهشت‌زهرا هم متوقف نمی‌شود و با سرعت پیش می‌رود و پایین می‌رود. بودن در این تهران مثل بودن روی بادکنکی است که کسی دائم در حال فوت کردن در آن است، و این وقتی جیبت خالی باشد بیشتر از هر وقت دیگری حس می‌شود. هر چه تهران بزرگ‌تر می‌شود ما احساس کوچک‌تر شدن و ناتوانی بیشتری می‌کنیم و میان فواصل هم فاصله‌ای طی نشدنی می‌افتد. آنقدر که موقع اجبار به راه رفتن در آن، بخواهی وسط خیابان دراز بکشی و یا بیافتی.

در میان قدما ستیزی مهم وجود دارد. میان هراکلیتوس و الئائیان. هراکلیت فیلسوف حرکت است، در جهان او همه چیز در حرکت و جریان دائم است آنقدر که در یک رودخانه دوبار نمیتوان شنا کرد. در مقابلش، در جهان الئائیان نه خرگوش نه لاک‌پشت هر چه بروند به خط پایان نمی‌رسند. تیرها در وسط راه می‌افتند و به هدف نمی‌خورند. از این سر استادیوم نمی‌شود رفت به آن سر استادیوم. خرخاکی بیچاره نمی‌تواند از یک سر اتاق برود آن سر اتاق. در جهان آن‌ها حرکت ناممکن است. موقعی که سن‌ام نصف حالا بود و شروع کرده بودم به خواندن فلسفه، از قدما عاشق هراکلیتوس بودم. و آموزه‌هایش برایم واقعی بود. و الئائیان برایم نه تنها غیرواقعی که نفرت‌انگیز بودند. من جهان آن فلسفه‌باف‌ها را بسیار ذهنی و غیرواقعی و کابوس‌وار می‌دانستم. حالا دارم مثل یک خرخاکی دقیقاً در آن جهان قدم می‌زنم. جهانی که حرکت و رسیدن در آن ناممکن است. اگر زمانی تنها چیزی که راضی‌مان می‌کرد امر محال و ناممکن بود در این جهان حتی ممکن‌ترین و دم‌دست‌ترین چیزها هم دائم پس می‌روند و می‌گویند حالا نه و چند گام عقب می‌کشند. الئائیان همه چیز را برداشته‌اند برای خودشان و ما را انداخته‌اند در جهانی که در آن برای اینکه به ناچیزترین چیز برسی باید زبانت از دهانت دربیاید و شلوار از پایت بیافتد. همان حسی که وقتی به راه آهن رسیدم داشتم. نقطه‌ای که برای رسیدن به خانه باید از آن پایین‌ترهم می‌رفتم. آنجا که رسیدم یک آن احساس کردم شلوارم از پایم افتاده و با عجله دست بردم آن‌را بگیرم. حس کردم با کون لخت در وسط خیابانم. و با زبان درآمده احساس کردم چیزی نمانده به افتادنم روی زمین. هر چه بود حس می‌کردم رسیدن به خانه که کمی پایین‌تر است ناممکن است و در واقعیت حق نه با هراکلیت که با زنون است. اگر زمانی احساس اَمیرو بودن داشتیم حالا امیروها گیر افتاده‌اند در جهان زنون‌. باقی راه را می‌خواستم به حال لاک پشت بروم و یا بخزم روی زمین.

در برابر جهان و استدلال‌های زنون الئایی ارسطو تلاش کرد تا حرکتی را که ناممکن شده بود اندیشیدنی و ممکن کند. در ساحت اندیشه و فکر. از آنجا که الئائیان موقعیت بسیار هولناکی را ترسیم کرده بودند خیلی‌ها جلو آمده بودند. حتی کسی مثل دیوگنس موسس مکتب کلبیون. که «در مقام مخالفت جلو آمد». به قول فیلسوف دانمارکی «او به معنای واقعی کلمه جلو آمد» و شروع کرد «جلو عقب رفتن». زنون الئائی جهان هولناکی ترسیم کرده بود جهانی که حرکت در آن ناممکن است و اهل فکر هم هر کاری از دست‌شان برمی‌آمد می‌خواستند انجام دهند حتی عملی همچون عمل دیوگنس بیچاره. حالا از متفکران جدید آموخته‌ایم که اگر حرکت ممکن باشد تنها در شرایطی ویژه امکان دارد. در تنگنا. در لحظه‌ای که تا مرز افتادن بروی. اگر حرکتی ممکن باشد تنها توسط در راه‌ماندگان و خستگان و از نفس‌افتادگان ممکن است. توسط کسانی که به تنگ آمده‌اند. اِبی آس‌وپاس در فیلم «کندو» شرط بست که از راه‌آهن تا تجریش برود و راه افتاد تا کل عرق‌فروشی‌ها را بدون پرداخت یک تومان عرق بخورد و آخرْ حکم محال را ممکن کند و ممکن کرد. ما هم حکم محال‌مان را می‌دانیم. هر چند تهرانِ حاضر بی‌رحم‌تر است و تن‌مان هم قوت تن اِبی را ندارد. من بعد از آن شب راهپیمایی‌های طولانی مدت زیادی می‌کنم، از نازی‌آباد به هفت تیر، از تجریش به راه‌آهن، از نارمک به نازی‌آباد، از بهشت زهرا به میدان ونک. حالا می‌خواهم در گوش آن‌ها که این نوشته رو به آن‌هاست چیزی بگویم. در راهپیمایی‌های یکنفره‌ام هر چند گاه با احساس تلو تلو خوردن، چیزی حس می‌کنم، اینکه از تهران بزرگ‌تر می‌شوم. و ابعادی غول‌آسا می‌یابم. جوری که شهر زیرپاها و قدم‌های لرزان بزرگم می‌لرزد.

 

به اشتراک بگذارید: