ملاحظات مقدماتی
جنبشهای کارگری انقلابی در طول تاریخ پدیدههای بسیار نادری بودهاند. برخلاف آنچه ممکن است از ظواهر امر و سخنپردازیها برداشت شود، ایدئولوژی و کنش انقلابی در کشورهای عمدهی اروپایی صرفا خلافجریانهای زیرین[۱] بودهاند، که البته در برهههای بحران مهمتر از آنچه در حقیقت امر بودهاند به نظر میرسیدهاند. حزب سوسیال دموکرات آلمان، حتی در برههای که غیرقانونی و مطرود بود (۱۸۷۸ تا ۱۸۹۰)، در کلیت خود رادیکالیسم ناسازشکار را رد میکرد و در عوض پذیرای پارلمانتاریسم بود. درست است که جناح چپِ جریان اصلی سوسیالدموکراسی (که بِبِل رهبرش بود) میان تاکتیکهای میانهروانه و پیروزی انقلاب پیشِ رو[۲] تناقضی نمیدید، اما این نیز واقعیتی است که حزب، هر توجیهی نیز که برایش داشته بوده باشد، به نحوی انقلابی عمل نمیکرده است.[۳] بههمینسان، در کشورهای در حال توسعهی معاصر نیز کارگران نیرویی انقلابی نبودهاند، حتی وقتی که در ظاهر اینگونه به نظر میرسیدهاند، به عنوان نمونه در شیلی. این شاید مهر تاییدی بر این ادعای هانتینگتون نباشد که کارگران صنعتی در کشورهایی که هماکنون در حال صنعتی شدن هستند در مقایسه با دوران صنعتی شدن اروپا نقشی محافظهکارانهتر ایفاء کردهاند، ولی هیچ جا هم آن نوع رزمندگی و همبستگیای که خصلتنمای کارگران روس است از خود نشان ندادهاند.[۴]

برای تفسیرِ این انحراف از پیشبینیهای مارکسیستی توضیحات خوب فراوانی مطرح شده است. دانشپژوهانی چون مارشال و بندیکس میانهروی کارگران را به ادغام سیاسی آنها، در مقام شهروندان ملت-دولت که واجد حقوق و مسئولیتهای مشترک هستند، ربط دادهاند. برخی دیگر، از قبیل میشلز و، از جدیدترها، هانتینگتون (برای کشورهای جهان سوم) و شُرتر و تیلی (برای فرانسه)، تاکیدشان بر دگرگونیای است که در نتیجهی سازمانیابی بزرگمقیاس در اعتراضات کارگری رخ داد و نتیجتاً جنبش کارگری را به یک مشارکتکنندهی مهم در سیاست ملی، {مشارکتکنندهای} که پایبندیهایی به وضعیت کنونی دارد، بدل ساخت. و در آخر اینکه، رادیکالیسم را اساساً بیگانه با ذهنیت کارگران دانستهاند، و از این رو چیزی که فقط تحت اوضاعواحوال خاصی خصلتنمای جنبشهای کارگری است. بهعنوان مثال، پرلمان جداییای قائل است میان اهداف انضمامی کارگران درخصوص بهبود اقتصادی، و آرمانهای انتزاعی روشنفکران درخصوص تغییر سیاسی. ذهنیت سندیکایی کارگران، جز در مواقعی که سرکوب سیاسی مانع است، سرانجام بر ایدههای وارداتی روشنفکران پیروز میشود.[۵] مارتین مالیا این نگرش را به ایجاز بیان کرده است:
«اعتراض کارگران (و بهواقع دهقانان یا بورژوازی نیز) همواره اعتراضی است مشخص و نهایتاً ماهیتی اصلاحطلبانه دارد؛ اعتراضی است که از نارضایتیهای عینی و چارههای آشکار فاصله نمیگیرد… . تودهی مردم در اصل میخواهند زندگی کنند، امنیت کسب کنند، و نهایتاً برحسب شرایط موقعیتی که در آن هستند پیشرفتهایی داشته باشند.»[۶]
جنبش کارگری روسیه، اگر نه در ایدئولوژی، در عمل، یک استثنای عمده بر گرایش عام جنبشهای کارگری به اصلاحطلبی بود. این جنبش، به نخستین سالهای سده بیستم که میرسیم، بیشترین آگاهی طبقاتی و بیشترین خصلت انفجاری را در میان جنبشهای کارگری اروپا داشت و برای رادیکالهای بیرون روسیه، که از سازشکاری مشهود در جنبشهای کارگری کشورهای خودشان ناخشنود بودند، منبع الهام به شمار میآمد. رزمندگی کارگران روس نه از فلان آمیزهی[۷] روانشناختی خاص کارگران روس یا روشنفکران انقلابی آن کشور، بلکه از ساختار، سازمانیابی، و فرهنگ جنبش کارگری نشات گرفته بود، که خود محصول خطمشی دولتی و ساختار طبقاتی و سیاسی جامعه روسیه بود.
رویکرد من در توضیح جنبش کارگری روس دستکم از دو جنبه مجادلهبرانگیز است. نخست آنکه، برخی منکر منحصربهفردبودنِ مورد روسیه هستند و استدلال میکنند که همهی جنبشهای کارگری در مرحله متقدم سرمایهداری’ رادیکال هستند. به زعم آنها، تمایز روسیه در این بود که جنگ جهانی اول انتقال به جامعهی صنعتی بلوغیافته را منقطع ساخت و اصلاحطلبی نهفتهی کارگران هیچگاه فرصت بروز نیافت. به این میماند که تکامل تاریخ کارگران انگلیس در دهه ۱۸۲۰ منقطع شده باشد یا تاریخ آلمان در دهه ۱۸۸۰ متوقف شده باشد، هرچند که تردید دارم حتی در این دورههای نسبتا پرستیز هم رادیکالیسم کارگران از هیچ لحاظ قابل مقایسه با مورد روسیه باشد. مطابق با این نگرش، در مراحل متقدم صنعتیشدن همهجا شاهد رادیکالیسم هستیم، چرا که الگوهای قدیمی سلسلهمراتب و انقیاد از میان رفتهاند بیآنکه یک شیوهی جدید ادغام جایگزینشان شده باشد. در بیشتر نواحی اروپای غربی پیدایش مجموعهی درهمتافتهی نوینی از انتظارات و نهادها – برابری صوری، شهروندی، دموکراتیزاسیون دولت و بسط نقش آن در تلطیف تعارض طبقاتی، و ایدئوژیهای شایستهسالاری- به بهبود این بحران موقت انجامید.[۸] بهتدریج شکل جدیدی از قرارداد اجتماعی میان طبقات و بین دولت و گروههای اجتماعی پدیدار گشت و جایگزینِ نهادهای منسوخ جامعه سنتی شد. این استدلال، هرچند منطقاً غایتانگارانه به نظر میرسد، میتواند بخش اعظم روند انتقال اجتماعی در اروپای سده نوزدهم را روشن سازد. من، برعکس، معتقدم که ماهیت این انتقال در روسیه، یعنی ترکیب استبداد و سرمایهداری، خصلت ویژهای به جنبش کارگری روس بخشید که در اروپا، زمانی که در مرحله مشابهی از توسعه اقتصادی بود، یافت نمیشد.
دومین نکتهی محل مجادله آن است که دانشپژوهان بر سر اینکه به معنای واقعی کلمه جنبشی کارگری در روسیه وجود داشته بوده باشد اتفاق نظر ندارند، و از آن کمتر، بر سر انقلابی توصیف کردنش. مفهوم جنبش انقلابی متضمن سنتها و اهداف مشترک، یک هویت جمعی، تداوم تاریخی، رهبری الگومند، و میزانی از سازماندهی است. جنبش اجتماعی نه صرفاً انبوههای از رفتارهای جمعی، بلکه کنشی ساختاریافته و واجد مقصود و انسجام است. در خارج از اتحاد جماهیر شوروی به ندرت کسی بوده که اعتراضات کارگری در روسیه را به میزان معناداری واجد هیچیک از این خصوصیات دانسته باشد. معاصران نیز نسبت به انسجام و تداوم اعتراضات کارگران روس تردید داشتهاند. مقامات حکومتی روس معمولاً اعتصابها را به نارضایتی اقتصادی که مورد سوءاستفاده آژیتاتورهای[۹] بیرونی قرار میگرفته نسبت میدادند و کمتر توجهی به نگرشهای سیاسی مشترک یا هویتهای جمعی کارگران داشتند. سوسیالیستهای روس نیز مکرراً بر خودجوشی، پیشبینیناپذیری، و ناعقلانیت اعتراضات کارگران روس تاسف میخوردند و فقط خود و گروه کوچکی از کارگران آگاه را جنبش انقلابی میدانستند. به همین سیاق، بسیاری از دانشپژوهان’ رزمندگی کارگران روس را به فروپاشی اجتماعی، گرسنگی، و جنگ ربط میدادند، یعنی به رویدادهای بلاواسطهای که واکنشهایی پراکنده و خشمگینانه را برمیانگیختند، و نه به تاثیر یک جنبش اجتماعی. ازاینرو، در روایتهایی نظیر «بلشویکها» از اولام یا «انقلابهای ۱۹۱۷ روسیه» شاپیرو از کلماتی چون «جماعت» و «توده مردم»، و نه طبقه، استفاده شده است و به وجود جنبشی اجتماعی در میان کارگران کوچکترین اشارهای نشده است. برعکس، من معتقدم که در روسیه پیشاانقلاب یک جنبش کارگری واقعی، و برخوردار از تداوم و الگو، وجود داشته است و اینکه ماهیت این جنبش به توضیح خطسیر و پیامد انقلاب ۱۹۱۷ کمک میکند. با استانداردهای اروپایی که بسنجیم، الگویی واقعاً خاص و بنیانی آسیبپذیر داشته و انقطاعهای بیشتری را تجربه کرده است. اما دقیقا همین ویژگیها بوده که آن را انقلابیتر ساخته است. واقعیت امر این است که ضعف در نهادینهسازی، و نایکنواختی، بخشی از یک الگوی متمایز را شکل دادند که شیوههای تثبیتشدهی خاص خود را به لحاظ کنش و تداوم داشت.
اصرار بر ابعاد جنبشاجتماعیای اعتراضات کارگری روسیه و ربط دادن خصوصیات انقلابی جنبش کارگری به زمینهی ساختاری سرمایهداری استبدادی بههیچوجه انکار اهمیت رویدادهای اقتصادی و سیاسی مشخص نیست. بدون شک، فاجعه نظامی و نتایج سیاسی آن’ صحنه را برای انقلابهای ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ مهیا کرد؛ و سیر نزولی رزمندگی کارگری پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵، و نیز ازسرگیری آن پس از ۱۹۱۰، با تغییرات در بازار کار و سرعت کلی صنعتی شدن پیوند تنگاتنگی داشت. این قبیل رویدادها آشکارا در تعینبخشی به بروز اعتراضات کارگری و زمانِ وقوع آنها نقش داشت؛ ولی این نیز حقیقت دارد که الگوی کلی توسعهی روسیه و ساختار جنبش کارگری به نحو تعیینکنندهای روند و پیامد انقلابها و توانهای بالقوه و محدودیتهاشان را مشروط ساخت. آنچه جنبش کارگری روس را از همتایان اروپاییاش متمایز میسازد و منحصربهفردبودگی انقلاب ۱۹۱۷ را توضیح میدهد، نه بحران اقتصادی یا جنگ، بلکه محیط نهادی این جنبش است. توجه خاص این کتاب به همین همبافت نهادی و پیامدهای آن است.
انقلابی خواندن یک جنبش اجتماعی چه معنایی دارد؟ شاید متداولترین معنای آن این باشد که گروهی از مردم در پی سرنگونی یک رژیم سیاسی و اعمال تغییرات ریشهای در نظام اجتماعی هستند. پاکدینان (م. پیوریتنها)، آنارشیستهای اسپانیایی، و بلشویکها به این معنا انقلابی بودند. و برحسب همین معیارها است که مور در مورد آلمانِ پس از جنگ جهانی اول به این نتیجه میرسد که «تودهی کارگران’ انقلابی نبودند. آنها نمیخواستند سامان اجتماعی موجود را براندازند و آن را با چیزی دیگر جایگزین کنند.»[۱۰] برای آنچه من در نظر دارم چنین تعریفی زیادی محدودکننده است؛ احتمالاً همه جنبشهای مردمی پرگستره را از شمول انقلابیبودن بیرون میگذارد، چرا که در میان کارگران و دهقانانی که در انقلاب مشارکت میکنند وضوح و نیتمندی ایدئولوژیک بهطور کلی ضعیف است و فقط اقلیت کوچکی اعضای متعهدِ یک سازمان انقلابیاند. پس آیا باید جنبش انقلابی را صافوساده گروهی از مردم که در انقلاب مشارکت میکنند دانست، صرفنظر از آگاهی اجتماعی و سیاسیشان؟ آیا دهقانانی که برای محافظت از زمینهاشان در صف انقلاب میجنگند انقلابیاند؟ کاربست اینچنینی واژهی انقلابی مطمئناً زیاده پرگستره است، چرا که در جنبش باید میزانی از تعهد به تغییر اجتماعی پایهای وجود داشته باشد.
وقتی میگویم جنبش کارگری روسیه انقلابی بوده است، منظور دو چیز است. نخست اینکه، کارگرانِ بسیاری در فعالیتهایی که هدفششان به تهدید انداختن بنیانهای رژیم بود مشارکت داشتند. مقاصد فردفرد آنها شاید همواره هم براندازنده نبوده باشد، اما یک جنبش صرفاً تجمیعی از خواستهای فردی نیست. ازآنجاکه کنش جمعی معنایش را از رهبری و نیز واکنش حکومت به آن میگرفت، اهمیت و معناداریاش یک «واقعیت برآیندی» و غیر قابل تقلیل به مقاصد فردی بود. اینکه مشارکت کارگران در تظاهراتها از این بابت بوده که میدیدند از انتظاراتی که سنتاً وجود داشته تخطی شده، یا که نه، از سر پذیرش آرمانهای سوسیالیستی بوده است، اهمیتی ندارد. ذیل نظام سرمایهداری استبدادی’ ارزشهای سنتی میتوانستند به اندازهی ارزشهای مدرن خصلتی انفجاری داشته باشند؛ و در نبود سازمانهای میانهرو یا رهبری تثبیتشده، برهههای اعتراضی عمده، صرفنظر از خاستگاههاشان، از یک پویایی انقلابی برخوردار میشدند.
دوم اینکه، جنبش کارگری روسیه نه صرفاً به لحاظ مقاصد برآیندیاش، بلکه به لحاظ ظرفیتش برای به خطر انداختن رژیم و، در ۱۹۱۷ که رژیم سرنگون شد {م. منظور نویسنده پس از انقلاب فوریه است}، بهلحاظ اعمال فشار برای پیشبرد تغییرات رادیکال، انقلابی بود. بخشی از توانمندی جنبش کارگری از آمادگی و تمایل مشارکتکنندگان به استفاده از تاکتیکهای خشن و ایجاد سازمانهای غیرقانونی نشات میگرفت، آمادگی و تمایلی که، به عنوان مثال، در سوسیال دموکراتهای آلمانی اصلاً دیده نمیشد، حتی در آن برههای که تحت شدیدترین آزارها بودند. توانایی جنبش کارگری روسیه همچنین در ضعف باطنی میانهروی در این کشور ریشه داشت: هیچ سنت اصلاحطلبانهی مستقری نمیتوانست از سرکوب تزاری جان به در برد. در زمانهای جنگ’ پتانسیل جنبش برای براندازی از هر زمانی بیشتر بود، اما در ۱۹۰۳ و برههی ۱۹۱۲-۱۹۱۴ نیز سببساز تهدیدهای سیاسی جدیای شد. نهایتاً شاید اگر جنگ جهانی اول نبود نمیتوانست موفق شود (موضوعی که البته دانشپژوهان هنوز بر سرش اختلافنظر دارند)، اما بدون شک حتی در زمان صلح نیز میتوانست چالشی جدی متوجه رژیم تزاری کند. جنبشهای اجتماعیای را که فاقد چنین ظرفیت سیاسیای هستند (از قبیل فرقههای منزوی) همچنان میتوان به نحوی موجه انقلابی تلقی کرد، اما جنبش کارگری روسیه به این معنای مضاعف نیز انقلابی بود. البته که پرتوان بودنِ تهدید جنبش کارگری روی دیگرِ ضعف رژیم بود، اما نسبی بودن قدرت موضوعی است که در هر موقعیت سیاسیای صدق میکند.
در آن زمان گهگاه به خصلت انقلابی خاص جنبش کارگری روسیه اذعان میشد. رزا لوگزامبرگ انرژی جنبش نورس روس را، که بر اعتصاب عمومی تاکید داشت و ترکیبی از مطالبات اقتصادی و سیاسی را پیش مینهاد، در تقابل با جنبش متصلب سوسیالدموکراسی آلمان قرار میداد. او مُصر بود که اگر در آلمان حزب’ جنبش را رهبری کند و دستوپای آن را نبندد، کارگران آلمانی نیز به همان اندازهی کارگران روس انقلابی هستند.[۱۱] چرا که اعتراضات کارگری روسیه در مقایسه با دیگر کشورهای اروپایی استثنایی بود. فرانسه به سنت انقلابیاش معروف بود و مطمئناً کارگران فرانسوی نقشی پیشرو در رویدادهای انقلابی عظیم سده نوزدهم، از جمله ۱۸۴۸ و کمون، ایفاء کردند. اما رسیده به دهههای انتهای سده نوزدهم’ جنبش کارگری فرانسه در نتیجهی رشد سازمانیابی بزرگمقیاس به میزان قابل توجهی دگرگون شده بود. با رشد اتحادیهها، رزمندگی کارگری و اعتصابهای عمومی در دهه ۱۸۸۰ به اوجهای جدیدی رسید، و بااینحال این اعتصابها هدف خود را نه چندان دگرگونی انقلابی، که مداخلهی دولتی بهنفع کارگران، قرار داده بودند و اساساً آمال اقتصادی داشتند.[۱۲] در روسیه اعتصابها در شرایطی رخ میدادند که واقعاً سازماندهی وجود نداشت، و کموبیش همواره هم واکنش خشن حکومت را به دنبال داشتند، که دیر و زود داشت اما سوختوسوز نداشت. در فرانسه تعارضات صنعتی بهتدریج (هرچند نه هیچگاه بهطور کامل) به مثابهی بخشی از نظام سیاسی نهادینه گشت، گرچه رزمندگی همچنان یک جنبهی مهم الگوی آن باقی ماند، حالآنکه در روسیه ناآرامیهای کارگری نتایجی بس برآشوبندهتر داشت: چالشی مستقیم برای رژیم سیاسی و چهارچوب اجتماعی سرمایهداری تلقی میشدند.
رزمندگی کارگری در روسیه’ هم به لحاظ کمی و هم کیفی چشمگیر بود. روسیهی تحت دولت استبدادی’ حتی پیش از انقلاب ۱۹۰۵ نیز به لحاظ میانگینِ تعداد اعتصابها، تعداد کارگران مشارکتکننده در اعتصابها، و تعداد روزهای کاریای که در نتیجهی اعتصاب از دست میرفت از دیگر کشورهای اروپایی (به استثنای انگلیس که در آنجا اعداد مربوطه بالاتر بودند) هیچ کم نداشت (هرچند بهخاطر سرکوب، اعتصابها به طور کلی کوتاهتر بودند).[۱۳] با انقلاب ۱۹۰۵ روسیه دیگر از این لحاظ پیشتاز شد: در آن سال روسیه بیش از سه میلیون اعتصابکننده را به خود دید. تا پیش از آن، پرشدتترین جنبش اعتصابی در سراسر جهان، آمریکای ۱۸۹۴ بود، با بیش از ۵۰۰ هزار کارگر اعتصابی.[۱۴]
اعتصاب، حتی اعتصاب عمومی، ضرورتاً سنجهی خوبی برای رادیکالیسم نیست، هرچند که در روسیه، در مقایسه با دیگر کشورها، اعتصاب احتمالاً شاخص بهتری برای این امر بوده است. روسیه از دیگر لحاظ نیز متمایز بود: به لحاظ رابطهی خاص جنبش کارگری با احزاب انقلابی؛ از این لحاظ که، برخلاف آنچه که در کشورهایی چون انگلیس و آلمان رخ داده بود، رزمندگی باعث بروز شکاف در میان خود کارگران نشد (هرچند در میان احزاب به شکافها دامن زد)؛ و از لحاظ مرکزیت نسبی یک سنت انقلابی در استقرار تداوم جنبش. تمام این خصوصیات’ جنبش کارگری روس را انقلابی ساخت، {انقلابی} به معنایی که برای جنبشهای دیگر کشورهای اروپایی، چه در مراحل متقدم و چه در مراحل متاخر توسعه، صادق نیست.
سرمایهداری استبدادی و جنبش کارگری روسیه
ازاینرو پرسش کلیدی ما این میشود که چگونه طی شصت سال کارگران روس «از بخش کوچکی از کاست دهقان-سرف به طبقهآگاهترین و انقلابیترین پرولتاریای اروپا» بدل گشتند؟[۱۵] یک فرضیه را میتوان کنار نهاد؛ اینگونه نیست که، چنانکه رزا لوگزامبرگ گفته است، رشد جنبشهای کارگری انقلابی صافوساده پیامد موقعیتهای انقلابی در جوامع سرمایهداری باشد. بهزعم لوگزامبرگ، پویاییهای آشوب سیاسی و اعتصاب عمومی هر جنبش کارگریای را بواسطهی دیالکتیک تعمیق مطالبات اقتصادی و سیاسی رادیکالیزه میکند. واقعیت امر این است که در دیگر موقعیتهای انقلابی که واجد ناآرامیهای کارگری قابلتوجهی بودهاند جنبش کارگری دچار تشتت بیشتری شده است، حتی تابهآنجاکه فراکسیونهای کارگری رقیب درگیر مبارزه با یکدیگر شدهاند. در آلمان ۱۹۱۸ و، به میزان کمتر، در شیلی ۱۹۷۲-۱۹۷۳ اوضاع از این قرار بود[۱۶] – و این گواهی است قطعی بر اینکه جنبشهای کارگری تاریخاً چنان شکل نگرفتهاند که متحد عمل کنند. خواهیم دید که نقش کارگران روس در ۱۹۱۷ متفاوت بود: موقعیت انقلابی از برخی جنبههای اساسی همبستگی و رادیکالیسم نکاست، بلکه بر آنها افزود.
متمایزبودگی اعتراضات کارگری روسیه در ترکیب نامعمول استبداد و سرمایهداری ریشه داشت. این پیامد البته به نوعی تناقضآمیز است، چرا که استبداد و سرمایهداری هردو به طرق بسیار مانع از کنش جمعی رادیکال و برخوردار از همبستگی میشوند.
در یک نظام استبدادی سنتی’ اعتراض اجتماعی به خاطر اتمیزهشدگی اجتماعی و سرکوب سیاسی نمیتواند سازماندهی چندانی داشته باشد. اعتراض که بروز میکند نسبتاً پیشبینیناپذیر و مهارناپذیر است، چرا که بهرهی اندکی از رهبری یا استراتژی دارد. ممکن است خشنتر و شاید خطرناکتر باشد، اما معمولاً ناموثرتر هم است. مطالبات متشتت هستند و خوب به بیان در نمیآیند. کنشها خودجوش و اغلب ناعقلانیاند. به علاوه، استبداد تماس و اعتمادِ میان آدمها را تضعیف میکند و ازاینرو امکان کنش مشترک را در گروههای اجتماعی و میان آنها تحلیل میبرد. تُکویل مینویسد که در فرانسهی پیش از انقلاب ارتباط بورژوازی با اشراف، و ارتباط دهقانان با هر دو آنها، گسسته بود و «و ذیل هر یک از این سه طبقه نیز تفکیک مشابهی رخ داده بود، که نتیجهاش آن بود که هریک به تعدادی گروههای کوچکتر تقسیم شده بودند که کمابیش بهکلی از یکدیگر منزوی بودند.»[۱۷] در روسیه نیز استبداد موجب شده بود تا گروههای منزلتیِ دادخواه به وجوه تمایز یکدیگر حسادت بورزند. پیوندهای افقی گوناگونی که شکلدهندهی یک جامعهی مدنی پیچیدهاند تحت چنین رژیمی تنها به دشواری میتواند پا بگیرد. ازاینرو دانشپژوهان روسیهی پیشاانقلاب اغلب به این موضوع که در آنجا ظرفیت کنش منسجم در میان تمام گروههای اجتماعی تا چه اندازه اندک بوده است اشاره داشتهاند.[۱۸]
سرمایهداری نیز اغلب مانع از همبستگی و کنش طبقاتی رادیکال میشود. چنانکه وبر خاطرنشان کرده است، سرمایهداری متضمن افتراق بیپایان موقعیتها در بازار است و تنوع منابع سازمانی بر پیچیدگی این افتراق میافزاید. فلزکاران اغلب’ مطالبات انحصاری رستهی[۱۹] خودشان را بواسطهی سازمانهای خودشان ابزار کردهاند، و معدنچیان و کارگران نساجی نیز همینطور. خطمشی هوشمندانهی دولتها طی دوران بحران صنعتیشدن این تفاوتها را، بواسطهی قوانینی که حقوق و امتیازات تبعیضآمیزی برای عدهای قائل میشدند، تشدید میکرد. «اشرافیتهای کارگری»، که در نتیجه این اقدامات بوجود آمد، برای انقلابیونِ انگلیس و آلمان، و نیز برزیل و مکزیک، مایهی یاس بود.
واضح است که استبداد و سرمایهداری با تاثیرات جداگانهشان، و به بسیاری از این طرق، باعث تشتت جنبش کارگری روسیه میشدند. اما الگوی سرتاسری سرمایهداری استبدادی درعینحال از پدیدار شدن برخی از مهمترین شکافهایی که در جنبشهای کارگری اروپای غربی دیدهایم ممانعت میکرد. الگوی حاصل’ هم پیچیده بود و هم متمایز: در دورههای آشوب’ همبستگی و رادیکالیسمی بینظیر وجود داشت اما، و بیش از اروپا، در سالهای افول جنبش غیاب اینها چشمگیر بود؛ و حتی اینگونه بود که در دورههای انقلابی تفرقههای شدید موقتاً به محاق میرفت، گرچه مقدر بود که دوباره رخ بنمایند.
سرمایهداری استبدادی به چهار طریق عمده شرایط یک جنبش کارگری انقلابی را فراهم کرد. نخست آنکه، هرگونه افتراق معنادار میان مسائل اقتصادی و مسائل سیاسی را منتفی ساخت، چنانکه نارضایتی در یک حوزه به تشدید خشم و نارضایتی در حوزهی دیگر میانجامید. نهایتاً کل سامان اجتماعی زیر سوال رفت و به محک گذاشته شد. این نبودِ افتراق تا اندازهای ماحصل دعوی استبداد به برخورداری از قدرت تام[۲۰] بود. دولت تزاری بهناچار به چیزی دچار بود که تُکویل «بیماری طبیعی و درمانناپذیر قدرتهایی» میداند «که برآنند تا همه چیز را سامان بخشند، پیشبینی کنند، انجام دهند، {و آن هم} اینکه مسئولیت همه چیز بر گردنشان میافتد.»[۲۱] این ایده در گزارش ۱۹۰۶ کمیسیون فِدُرف، کمیسیونی که حکومت به منظور اصلاح خطمشی امور کارگری در هنگام تهدید انقلابی تشکیل داده بود، پژواک یافته است. در گزارش آمده است که با مداخله {ی دولت} در روابط طبقاتی، روابطِ صرفاً اقتصادی کارگران و کارفرمایان به قالبی سیاسی در میآید و این باور در کارگران شکل میگیرد که مقامات دشمنانشان هستند، که مقامات از سرمایهداران پشتیبانی میکنند و با کوششهای کارگران برای بهبود معاش مخالفت میورزند. «چنین وضعیتی طبیعتاً باعث روگردانی کارگران از صاحبان صنایع شده و آنها را علیه نظم موجود برمیانگیزد.»[۲۲]
بههمینسان، و با یک روند واژگونی متقابل، استبداد و سرمایهداری برای یک ائتلاف نامطمئن میان دولت و صاحبان صنایع، که از هم بیزار و درعینحال به هم وابسته بودند، زمینهای ایجاد کردند. این همکاری، با تقویت تاثیراتِ دعاوی دولت استبدادی به برخورداری از قدرت تام، همامیزی نارضایتی اقتصادی و سیاسی را تسهیل کرد. هر دو این بازیگرانِ عمده به نحو فزایندهای در حال ازدستدادن مشروعیت خود بودند و هر یک آلودهی گناهان دیگری شده بود. درست همانطور که مداخلهی استبدادی در روابط طبقاتی به سیاسیشدن این روابط انجامید، این ائتلاف میان سرآمدانی که به چالش کشیده شده بودند نیز مشوق آگاهی طبقاتی شد.[۲۳] مخالفت با رژیم تزاری و مخالفت با سرمایهداری به نحو فزایندهای به هم پیوند خوردند، امری که به ضرر صاحبان صنایع تمام شد؛ آنها در ۱۹۱۷ سخت کوشیدند تا از رژیم پیشین برائت جویند، اما موفق نشدند. قضیه صرفاً ضعیف بودن صاحبان صنایع نبود؛ همزیستی سابقشان با دولت تاثیر ویرانکنندهتری داشت. این پیوند میان اعتراض اقتصادی و اعتراض سیاسی تفکیکی را که مارکسیسم کلاسیک میان انقلاب بورژوایی و انقلاب سوسیالیستی قائل بود طی رویدادهای سیاسی ۱۹۱۷ بیمناسبت ساخت.
دوم آنکه، در روسیه’ سرمایهداری استبدادی هم مخالفت سنتی را برانگیخت و هم مخالفت مدرن را و به این ترتیب شرایط یک جنبش اجتماعی ترکیبی را فراهم آورد. سنت روس، چنانکه دیدیم، بسی بیش از آلمان یا ژاپن با مالکیت خصوصی، قرارداد، و اتوریته در حوزهی مدنی خصومت میورزید. در آلمان میان کارگرانی که به الگوهای اتوریتهی سنتی چسبیده بودند و آنها که میخواستند سرمایهداری را دگرگون کنند شکافی رخ داد،[۲۴] حالآنکه در روسیه سنتگرایی کارگری از جنبههای مهمی با سوسیالیسم کارگری جفتوجور شد. به عنوان مثال، وصف بازرس کارخانه، گِوُزدف، از ناحیهی شهرستانی محل فعالیتش را در نظر بگیرید، جایی بریده از بسترهای شهری تعارض طبقاتی. او متوجه شده بود که کارگران فهم اندکی از روابط سیاسی و اقتصادی و قانون داشتند. آنها فکر میکردند که مالک کارخانه حق بستن کارخانه را ندارد و اینکه اگر در مدیریت امور ضعیف عمل کند دولت داراییاش را تصاحب میکند. کارگران همچنین به اشتباه این تصور در ذهنشان شکل گرفته بود که کارفرما ملزم است به همه جمعیت محلی کار بدهد و برای کارگرانش خانه بسازد. دیگراینکه تصورشان این بود که مقامات میتوانند مالک کارخانه را وادار به افزایش دستمزد کارگران کنند و اینکه اگر خیلی پول درآورده باشد حکومت میتواند وادارش کند کارخانهی دیگری احداث کند. «دریککلام، معلوم شد کارگران در موضوعات اینچنینی واقعاً بچهاند و بیآنکه خود آگاه باشند تماماً داشتند سوسیالیسم دولتی را موعظه میکردند.» او اضافه کرده است که این نظرات نتیجهی آژیتاسیون بیرونی نبودند و حتی محافظهکارترین کارگران نیز به آنها باور داشتند.[۲۵]
در تاریخ کارگریِ پیشاانقلاب یافتن شواهدی که بر «رادیکالیسم ناهشیار» تودههای پرورشیافتهی استبداد دلالت داشته باشند کار دشواری نیست. بهعنوان مثال، ناآرامیهای کارگری بالاخص پیش از تعطیلات عمده شیوع داشت، بهخاطر انتظارات سنتی از بابت حمایت و اعانهی حکومت. سوسیال دموکراتی به نام آکیمُف نوشته است که تازه در دههی ۱۸۹۰ بود که این انتظار در بین گروههای انقلابی شکل گرفت که کارگران در روز اول ماه می دستگیر شوند؛ تا پیش از آن’ کریسمس و عید پاک روزهای بزرگ نارضایتی و سرکوب بودند.[۲۶] بسیاری از بزرگترین رویدادهای تاریخ کارگری، مخصوصاً تجربهورزیهای زوباتُف و گاپُن ذیل آنچه انقلابیون «سوسیالیسم پلیسی» مینامیدند، شواهد فراوانی از عمقِ این باورِ بسیاری از کارگران که دولت وظیفه دارد از آنها محافظت کند به دست میدهند – هرچند اینکه دولت اصلاً تمایلی به این کار داشته باشد بیشازپیش داشت مورد تردید قرار میگرفت. این رویدادها در عین حال گواه ملموسی بود بر ضعف پایبندی کارگران به انتظارات و قوانین ضروری برای شکوفا شدن روابط سرمایهدارانه.
اینکه سنتگرایی کارگری میتواند مانعی بر کنش جمعی و همبستگی باشد نیز درست است. آنها که چشمانتظار یاری بالادستیها هستند گرایشی به کنش مستقل ندارند. انقلابیونی که کارگران را به برخاستن و دفاع از منافعشان برمی انگیختند به تزار-حامی، که برای بسیاری تنها منبع امید در جهانی تیرهوتار بود، میتاختند. این فراخوانها میتوانست در میان آن کارگرانی که خود را، نه پرولترهای مطرود، که اتباع وفادار تزار میدانستند خصومت شدیدی برانگیزد.
اما، بالاخص در هنگام ناآرامیها، معلوم میشد که این انتظارات سنتی به دو معنا نقشی حیاتی در پیدایش عمومیتر رادیکالیسم و همبستگی کارگری دارند. نخست آنکه، نظر به تعهد دولت به صنعتیسازی سرمایهدارانه، این انتظارات بهناچار ناکام میماند و ازاینرو رادیکالیسمِ ناهشیار بهآسانی هشیارانه میشد.[۲۷] دوم اینکه، این انتظارات با بسیاری ایدههای سوسیالیستی آشکارا تناظر داشت، درست همانطورکه در ایران، به نحوی مشابه، اسلام و سوسیالیسم را همساز میدانستند. کارگران، جز اقلیتی کوچکی از آنها، هیچگاه سوسیالیستهای متعهدی نشدند یا حتی چندان بینشی از آموزهی سوسیالیستی نداشتند؛ اما شمار آنها که پذیرای بسیاری از ایدههای سوسیالیستی بودند بسی بیشتر بود، بالاخص در برهههای ناآرامی. ازاینرو آن چیزها که به نظر میرسد تغییراتی چشمگیر در آگاهی باشند اگر در پرتو این ارتباط باطنی {میان انتظارات سنتی و ایدههای سوسیالیستی} در نظر گرفته شوند، بسیار کمتر اسباب حیرت خواهند بود. ازاینرو در انجمنهای زوباتف میشد که کارگرانِ سابقاً رادیکال جلبِ یک ایدئولوژی سنتی بهروز شوند، و زمانی هم که تجربهی زوباتف به شکست انجامید، کارگرانِ «عقبماندهٔ» زوباتف میتوانستند در فعالیتهای سندیکایی و سوسیالیستی مشارکت کنند. همین ترکیبِ سنتگرایی و رادیکالیسم مدرن را در جنبش گاپُن هم میتوان دید، که در آن’ ایدههای دینی سنتی به مطالبات اجتماعی و سیاسی نوینی که چهارچوب دولت و جامعه را به چالش میگرفتند مشروعیت میبخشید. واقعیت امر این است که این را که بلشویسم در ۱۹۱۷ نزد عملاً همهی دستهجات کارگران شهری به پیروزی دست یافت باید تا بخشی به تناظر آن با فرایافتهای سنتگرایانه از دولت و رابطهی دولت با سرآمدان اجتماع و تودههای مردم نسبت داد.
سرمایهداری استبدادی به طریق سومی نیز پیششرطهای یک جنبش کارگری انقلابی را فراهم کرد، اینگونه که از اهمیت منابع بالقوهی تشتت و میانهروی در جنبش کاست. استبداد بهوضوح این پتانسیل را دارد که گروههای اجتماعی را اتمیزه کند، اما صنعتیسازی سرمایهداری بهمیزان قابلملاحظهای این پتانسیل را خنثی کرد، چرا که حتی در غیاب حقوق سیاسی نیز پتانسیلِ هویت مشترک و کنش سازمانیافته ایجاد کرد. رشد سرمایهداری’ هستهای از منافع و مقاصد مشترک خلق کرد، منزلت مشترک نوینی برای همهی آنها: کارگر صنعتی بودن در جامعهای که بیاستثناء مطرودشان میداشت. این منزلت نوین هیچگاه منزلتهای ویژهی برخاسته از تفاوتهای منطقهای، شغلی، یا جنسیتی را بهتمامی بیاثر نکرد، اما آن هنگام که با فرصت ارتباط بیشتر در شهرها و کارخانهها همراه میشد، آنقدر مرکزیت داشت که وقتی شرایط جور بود بنیانی برای کنش مشترک چشمگیر فراهم آورد. کنش جمعی همچنین پیامد توسعه شهرنشینی و رشد باسوادی بود، که پیدایش رهبران کارگری را که قادر بودند سازماندهی بیشتری به اعتراضات صنعتی ببخشند تسهیل کرد. هنوز امکان شکلگیری سازمانهای طبقاتی دائمی وجود نداشت، اما دستکم میشد قدری برنامهریزی و استراتژی به صحنه آورد. مطالبات’ عقلانیتر و یکدستتر[۲۸] شدند و میشد قدری انضباط و کنترل اعمال کرد. اعتراض، که تحت یک استبداد سنتی شکل «رفتار جمعی» به خود میگیرد، تحت استبدادی که توسعه سرمایهدارانه را از سر میگذارند واجد برخی خصوصیات «جنبش اجتماعی» نیز میشود. اعتصابهای سازمانیافته، رهبران کارگری شناختهشده، سازمانهای زیرزمینی، ظهور ایدههای سیاسی منسجمتر، و رشد سنتهای اعتراضی از این نشان داشت که اعتراض’ حال ساختار و سمتگیری بیشتری یافته است.
در بسیاری از کشورهای اروپایی بُعد «جنبش اجتماعی» بر بعد «رفتار جمعی» غلبه یافت. سرمایهداری و دموکراتیزاسیون’ پرورشدهنده جنبشهای اجتماعی اصلاحطلبانه شد، که در آنها روشنفکرانِ رادیکال به حاشیه رانده شدند و شکافهای اجتماعی به چنددستگیهای سازمانی و سیاسی انجامید. حاصلآنکه سازمانهای سیاسی’ نمایندهی جنبشهای اجتماعی شدند، و با تعمیم حقوق از شباهت این سازمانها به فرقهها کاسته و به احزاب مدرن شبیهتر شدند. این دگردیسی حتی پیش از دهه ۱۸۸۰ هم، یعنی زمانی که قوانین ضدسوسیالیستی’ همچنان برقرار و رایشستاگ (م. پارلمان) به لحاظ سیاسی در حاشیه بود، در آلمان پیشروی قابلتوجهی کرده بود.[۲۹] رهبران’ محتاطتر شدند، تا اندازهای بهخاطر دغدغهای که بابت منافع سازمانیشان داشتند. کنش رزمجویانه’ تابع استراتژی عقلانی شد. اینها همه’ مضامین کلاسیک در تاریخ سوسیالدموکراسی آلمان بهشمار میآیند، بالاخص پس از ۱۸۹۰. پرو از دگردیسی مشابهی در اعتصابها در فرانسهی اواخر سده نوزدهم صحبت به میان آورده است: عقلانیتر شدند، به این معنا که رهبران ملاحظهی اوضاعواحوال اقتصادی و سیاسی را میکردند، هرچند که وی بر این نیز تاکید داشته که «پژواکاندازی برخی جنبشها، اینکه به یک موج همهگیری میمانند، از محاسبه و تلازم آماری فراتر میرود.»[۳۰] اعتصاب هنوز هم تا اندازهای «یک فریاد، یک جشنواره، یک پروژه یا رویا است،» هرچند که حال دیگر بدل میشود به بخشی از یک الگوی بزرگتر تعارض نهادینهشده، که در آن عمل عقب مینشیند تا جای خود را به حرف دهد.
این دگردیسیها در روسیه امکان تکرار نداشت. کنش تودهایِ خودجوش، بیانضباط، و مهارناپذیر هیچگاه نمیتوانست با سازمان و استراتژی جایگزین شود، چون رژیم تزاری هیچگاه اجازه نمیداد سازمانهایی باثبات که بتوانند اتوریته و کنترل واقعی داشته باشند ایجاد شوند. ازاینرو اعتراضات کارگری در روسیه همچنان، و اغلب بیآنکه هیچ اعتنائی به پیامدها داشته باشند، خودجوشی نشان میدادند. این رزمندگی بواسطهی شکلهای ابتدایی سازماندهی کارخانهمقیاس و تاثیر احزاب انقلابی، که هردو را توسعهی سرمایهدارانه تسهیل کرده بود، اثربخشتر شد. این احزاب قادر به سازماندهی تودهی کارگران یا تلقین ارزشهای خود به آنها، به اندازهای که محسوس باشد، نبودند، و بااینحال در برهههای ناآرامی تاثیر عظیمی داشتند، چرا که بدیلی برایشان وجود نداشت. از این رو هرچند استبداد’ تودهها را از روشنفکران منفک نگاه داشت، سرمایهداری استبدادی با محروم ساختن کارگران از استقلال و حقوق، وابستگی متقابل این دو {، تودهها و روشنفکران،} را تضمین کرد.
بههمینسان، تفاوتهای داخلی طبقه کارگر، که بهخاطر انزوای تحمیلشده از سوی استبداد و سرعت بالای صنعتیسازی از آنِ اروپای غربی هم بارزتر بود، برای جنبش کارگری کمتر معنا داشت. تفاوتهای اجتماعی نمیتوانست به هیات شکافهای سازمانی یا سیاسی بروز یابد. بههمیندلیل، همبستگی طبقاتی میتوانست بر یک منزلت سیاسی مشترک، که فراسوی کثرت موقعیتهای طبقاتیِ ذاتی سرمایهداری بود، مبتنی گردد. سازمانهایی که این فقدان زیربنایی افتراق را تجسم میبخشیدند عبارت بودند از اتحادیههای صنعتی {فراگیر}[۳۱]– که در روسیه، در برهههای کوتاهی که اتحادیهها مجاز بودند، همواره اهمیتی بیش از اتحادیههای صنفی[۳۲] داشتند – و شوراها، روشنترین نمود متمایزبودگی جنبش کارگری روسیه. ازاینرو، ضعف جامعهی مدنی در روسیه به نفع همبستگی طبقاتی عمل کرد، اما تاثیر اندکی داشت در مقابله با ناهمسانیهای اجتماعی و فرهنگی عظیمی که با این همبستگی، که در تناظر ژرفِ تجربیات زندگی یا ارزشها ریشه نداشت، همراه بود.
چهارم اینکه، خود آن افتراق فرهنگی و سازمانی داخلی که توسط رژیم استبدادی بر جنبش کارگری روسیه تحمیل شده بود میزان بالایی از وابستگی متقابل را، در همبافت اعتراضات صنعتی فزاینده، تسهیل کرد. تودهی کارگران، کارگران آگاه، و روشنفکران انقلابی پیوندهاشان با یکدیگر گسیخته بود و از برقراری روابط روتینِ مبتنی بر منافع و شناخت مشترک ناتوان گشته بودند. درمقایسه با اروپای غربی، که آنجا هم هر سه دسته قابل تشخیصند، در روسیه هر گروه به سنخ آرمانیاش[۳۳] نزدیکتر بود. تودهی کارگران، که درمقایسه بهلحاظ حقوقی محرومتر بودند، کمتر در روابط اجتماعی سرمایهدارانه ادغام شده بودند، فرهیختگی ایدئولوژیک کمتری داشتند، بیشتر رو به دولت داشتند، و دمدمیتر بودند. کارگرانِ آگاه هویت متمایزتری داشتند و بسیاری از خصائل یک فرقه منزوی را واجد بودند. و روشنفکران، ایدئولوژیک بودنشان نمونهوارتر[۳۴] بود و از تماس ادامهدار با یک پایگاه تودهای’ محرومتر بودند.
این افتراق به توضیح خصلت بگیرووِلکنی جنبش کارگری روسیه کمک میکند. در برهههای آرامش، هر گروه منفک از دیگران بود و با سوءظن به آنها مینگریست. {در این برههها} اعتراضات محلمحدود[۳۵] و مقطعی[۳۶] بودند. اما همینکه آستانهای را رد میکردند، روابطِ میانشان موقتاً دگرگون میشد و انزوا و خصومت جای خود را به همدلی و وابستگی متقابل میداد. همدلی’ در پیوندهای میان رادیکالیسم ناهشیارانه و رادیکالیسم هشیارانه ریشه داشت؛ وابستگی متقابل از درماندگی هریک از آنها به هنگام جداافتادگی از دیگر دستهها نشات میگرفت، درماندگیای که رژیم استبدادی موجد آن بود. آن الگوی کنش که در این برهههای ناآرامی پدیدار میشد تجسمبخش ترکیبی انقلابی بود که در تاریخ جنبشهای کارگری صنعتی نظیری بر آن نمیتوان یافت.
تُکویل و ترُتسکی: یک سنتز
برای روشن ساختن ریشهها و ماهیت جنبش کارگری روسیه، لازم است با سنتز نظری به سراغ خصائل خاص سرمایهداری استبدادی برویم. چنین سنتزی بدیلی است بر چشماندازهای انحصاریای که بر استبداد یا سرمایهداری بهتنهایی و منفک از دیگری تمرکز دارند. اینکه استبداد چگونه پتانسیلی برای یک جنبش تودهای ساختارنایافته، که مستعد هدایت ایدئولوژیک از بیرون است، خلق میکند موضوعی است که نظریهی جامعهی تودهای، ملهم از تکویل، به آن توجه میدهد.{ازسویدیگر،} مارکسیسم، بالاخص در اقتباسی که ترتسکی از آن برای کشورهای عقبمانده بهدست میدهد، این را که یک جنبش طبقاتی سازمانیافته چگونه در همبافت توسعهی سرمایهدارانه عروج میکند فهمپذیر میسازد. تحت سرمایهداری استبدادی هیچیک از این دو سنت نظری بسنده نیستند، نقیض هم نیز نیستند، بلکه میتوانند یکدیگر را تصحیح و تکمیل کنند و بدینسان متمایزبودگی جنبش کارگری روسیه را، که در آن خصائل «تودهای» و «طبقاتی» به نحوی انقلابی ترکیب شدهاند، توضیح دهند. ضرورت سنتز نظری از این رو است که صنعتیسازی روسیه و جنبش کارگری روسیه خود ترکیبی بودهاند.
تکویل در «رژیم پیشین و انقلاب فرانسه» از اینکه رژیمهای استبدادی به چه طرقی راه بر جنبشهای تودهای انقلابی میگشایند شرحی بینظیر به دست داده است. استبداد’ سلسلهمراتب و بدهبستان میان گروههای اجتماعی را ویران میکند و آنها را از تجربه عملیای که برای تعدیل داوریها ضرورت دارد محروم میسازد. {گروههای اجتماعی در چنین شرایطی} از درون متشتت، و از همدیگر گسیختهاند، و پیوندهاشان با رژیم سیاسی سست است. این قبیل رژیمها با اتمیزهکردن اینچنینی جامعه و تحلیلبردن قراردادهای اجتماعی و سیاسی تلویحی یا صریح، در مقابل فروپاشی آسیبپذیرتر میشوند، و بحران انقلابی’ دولت و جامعه هردو را فرا میگیرد.
از برخی از این ایدههای نظریهی جامعه تودهای، که ثبات اجتماعی را تحت شرایط اتمیزهشدگی و مشارکت سیاسیِ اندک در معرض تهدید میبیند، نویسندگان جدیدتر بهره بردهاند.[۳۷] مردم اگر در سازمانهای بینابینی[۳۸]، نظیر اتحادیههای صنفی، مشارکت نداشته باشند، فاقد «دغدغههای دمدستی چندگانه»[۳۹] خواهند بود و در اختیار جنبشهای تودهای قرار میگیرند. پرلمان برای تفسیر رادیکالیسم کارگران روس صراحتاً از ایدههایی در همین ارتباط بهره برده است. کارگران روس، که از سازمان دادن اتحادیههای صنفی بازداشته شده بودند، قادر نبودند منافع بلاواسطه خود را پی بگیرند و بنابراین هیچگاه آن سمتگیری عملگرایانهی کارگران کشورهای دیگر در میان آنها شکل نگرفت. آنها پایبندیها و چشماندازهای مستقلی که از دل تجربیات خودشان زاده شده باشند نداشتند. «ازاینرو ابزار اصلی انقلاب یک تودهی زحمتکش بود که ذهنهایی چون «خاک بکر» داشتند، پذیرای هر بذری که روشنفکران احزاب انقلابی بخواهند درشان بکارند.»[۴۰] آنچه نقش انقلابی کارگران را توضیح میدهد، نقشی که ذیل آن بازیشان دادند و به منافع واقعیشان خیانت شد، عمدتاً ناپختگیشان در مقام یک طبقه بود. و محتمل است که انقلابیترین کارگران آنهایی بوده باشند که کمتر از همه در جامعه صنعتی شهری ادغام شده بودند: کارگران جوان، دهقانان اززمینکنده، و غیرماهرها.
بسیار چیزها در این ایدهها هست که برای کاربست بر جنبش کارگری روسیه تجویزپذیرشان میسازد. شمار عظیمی از کارگران، که در جامعهی صنعتی نوظهور ادغام نشده بودند، آشکارا در یک «وضعیت تودهای» بودند. روابط اجتماعی، که در نبود بدهبستان یا اعتماد شکل میگرفتند، متشتت و شکننده بودند و آماده آنکه، به قول تکویل، در مواجهه با چالشهای جدی فرو بپاشند. نقشآفرینان و گروهها، که قادر و مایل نبودند بر مبنای شناخت و تماس به داوری و محاسبه بپردازند، توپشان برای عمل پر بود. و زمانی که دست به عمل میزدند ترکیب عاطفه و ایدئولوژی معمولا بر ملاحظات مربوط به استراتژی عقلانی بلندمدت میچربید.
یک نقص جدیِ چشمانداز جامعه تودهای در کاربستش بر روسیه این است که اهمیت انتظارات فرهنگی سنتی تودههای مردم را دستکم میگیرد؛ نفسِ انگارهی «ذهن بکر» ناپذیرفتنی است. استبداد نه فقط از خلال بازداری از مشارکت و ادغام، بلکه همچنین با پروراندن مجموعهی معینی از رویکردها در قبال دولت و سرآمدان اجتماعی، شرایط را برای رشد رادیکالیسم کارگری فراهم آورد. موضوع بسیار مهم دیگر اینکه، این سنت’ این را که صنعتیسازی سرمایهدارانه در روسیه تا چه اندازه موجد آگاهی طبقاتی، سازماندهی، و ایدئولوژی سوسیالیستی بوده است دستکم گرفته یا از فهمش باز مانده است. اعتراضات کارگری روسیه جنبههای تودهای خودش را دارد، اما این جنبهها تماماً درهمتنیده با عناصری از یک جنبش طبقاتی هستند. به لحاظ رهبری، شیوههای عمل، و سازماندهی، دقیقاً همین نفوذ متقابل کنش تودهای و کنش طبقاتی بود که جنبش کارگری را اینچنین انفجاری کرد.
تحلیل مارکسیستی ترتسکی از جنبش کارگری روسیه، با توجهی که به پویاییهای سرمایهداری عقبمانده تحت نظام سیاسی استبدادی دارد، بسیاری از نابسندگیهای نظریه جامعه تودهای را تصحیح میکند. برای ترتسکی، سرعت بالای صنعتیسازی و درندهخویی سرکوب سیاسی تزاری’ زمینی بویژه حاصلخیز برای شکلگیری طبقه و کنش انقلابی فراهم آورد. فقدان نهادینهشدگی جنبش’ نه یک وضعیت تودهای، بلکه یک جنبش طبقاتیِ بالاخص انفجاری را خلق کرد که توسط کارگران آگاه و حزب بلشویک رهبری میشد. اعتراضات کارگران بدون سازماندهی نبود، اما عاری بود از آن محافظهکاریای که زادهی سنتهای دیرپا و رهبری دیوانسالارانه است. به باور ترتسکی، اینکه جنبشی کموبیش از آن نوع که مارکس پیشبینی کرده بود در روسیه پدیدار گشت بهخاطر عدول توسعهی اقتصادی و نهادهای سیاسی روسیه از مدل اروپایی بود. {حاصل’} مدل مارکسیستی یک جنبش اجتماعی انقلابی است که تفاوت عمدهای نکرده است، و درعینحال شالودههای جامعهشناختیاش سراسر مورد بازنگری قرار گرفته است.
به باور من، خطای ترتسکی این بود که از مدلی که خود برای سرمایهداری عقبمانده در روسیه پیش گذاشت نتایجی را که ضرورتاً از آن ناشی میشدند استنتاج نکرد. جبرباوری اقتصادیاش به او اجازه نداد تا بهکفایت’ وزنی برای پیامدهای استبداد قائل شود، و ازاینرو اهمیت سنتگرایی در جنبش کارگری را عمدتاً نادیده گرفت. بهعلاوه، علیرغم اذعانش به برخی خصوصیات «تودهای» جنبش کارگری – به عنوان مثال، فقدان فرهیختگی ایدئولوژیک، ضعف عادتهای سازمانی، و گوناگونی در سطوح آگاهی کارگران[۴۱] – وی کمتر کوششی به عمل آورده است تا اینها را به تشتت در طبقه کارگر یا شکافهای میان کارگران و حزب بلشویک، که نسبتاً غیرمسالهدار تلقیاش کرده است، پیوند دهد. ترتسکی این بینشها را تلفیق نکرد تا ماهیت ترکیبی جنبش کارگری روسیه را عیان سازد. او تا آخر هم چنانکه باید بر تاثیر پایدار و تعیینکنندهی دولت تزاری بر همه جنبههای روابط اجتماعی تاکید نکرد (هرچند مشکل بتوان گفت که نادیدهاش گرفت). به این دلایل، مضامینی که در آثار تکویل و نظریهی جامعه تودهای پرورانده شدهاند میتوانند مکمل تحلیل ترتسکی از جنبش کارگری باشند و آن را با نظریه وی درخصوص خصلت مرکب توسعهی روسیه همسوتر سازند. چرا که جنبش کارگری نیز بیش از آنچه که ترتسکی حاضر به قبولش باشد «مرکب» بود، و این پیامدهای سنگینی هم برای تحلیل نظری خود او و هم برای کردوکار سیاسی حزب بلشویک داشت.
سایر نظریهپردازانی نیز که برای خودِ روند صنعتیسازی اهمیت اولی قائل شدهاند در این گرایش ترتسکی به عدمِ تاکیدِ بسنده بر نقش دولت در شکل دادن به فرهنگ طبقه کارگر و جنبش کارگری شریکند. برای آنها صنعتیسازی’ مرزنمای گسست بزرگ میان جنبشهای اجتماعی «بدوی» و «مدرن» است، دوتاییای که بر اندیشه آنها غالب است. {برای آنها،} فرهنگ و سیاست بوضوح اهمیت کمتری دارد تا متغیرهایی نظیر توسعه شهرنشینی، رشد باسوادی، و آگاهی طبقاتی که متغیرهای مرتبط با توسعه اقتصادی هستند. به عنوان مثال، بهزعم ژرژ رود،
«در جامعه صنعتی آن آشوبهایی که بیش از بقیه مستعد آنند که اهمیت تاریخی پیدا کنند، به شکل اعتصابها و سایر منازعات کارگری، یا تجمعات و تظاهراتهای تودهای عمومیِ تحت هدایت سازمانهای سیاسی هستند؛ مقاصدشان معمولا (هرچند قطعاً نه همیشه) تعریفشده، آیندهنگرانه، و بهقدر کافی عقلانی هستند … و مشارکتکنندگان معمولاً مزدبگیران یا کارگران صنعتیاند.»[۴۲]
به عبارت دیگر، {در این شرایط} رفتار جمعی گرایش به آن دارد که به یک جنبش اجتماعی دگردیسی یابد.
رود احتمالاً میپذیرد که تمامی جنبشهای اجتماعی اعتراضی’ هم عناصری از کنش جمعی پراکنده را دربردارند و هم عناصری از کنشِ تحت هدایت ایدئولوژیک و سازمانی را. و با این ادعای او نیز که با صنعتیسازی’ کفهی دومی سنگینتر میشود مخالفتی ندارم، هرچند که این موضوع بدون ارجاع به نگرش مارکسیستی به تاریخ نیز قابلفهم است. اما مهم است توجه داشته باشیم درخصوص جنبش کارگری روس، که استبداد و سرمایهداری به آن شکل بخشیدند، چنین انتقالی در کار نبود. شکلِ معمول اعتراض، برخلاف مبارزات پیشاصنعتی، اعتصاب یا تظاهرات سیاسی بود، و نه شورش نان، و پیشگام آن کارگران صنعتی بودند و نه جمعیت ناهمگونی از اقشار فرودست. توصیفی نیز که رود از اعتراض صنعتی بهدست میدهد برای روسیه چندان مناسبتی ندارد؛ سرکوب تزاری به آن نوع کنترل و استراتژی که از طرح رود برمیآید مجالی نمیداد. بهواقع آنچه که جنبش کارگری روس را به حریف نیرومند رژیم بدل ساخت دقیقاً همین ترکیب عناصر پیشاصنعتی و صنعتی در آن بود. مدل خطی رود به یک الگوسازیِ[۴۳] مبتنی بر تجربه اروپا، و توسعهباوریای که اهمیت مستقل سیاست و دولت را چنانکه باید ارج نمیدهد مبتلاء است.
ازاینرو بخش اعظم انسجام جنبش کارگری روس بواسطهی اثرات ناخواستهی سیاست و خطمشی تزاری حاصل شد. اهداف و هویت مشترک آنقدر بود که مفهوم «جنبش اجتماعی» برایش کاربستپذیر باشد. اما اشتباه است اگر بر اشتراک فرهنگی کارگران روس، حس عضویت در آنها، و اشتراک اهدافشان زیادی تاکید کنیم. منتقدانی چون چارلز تیلی بهحق رویکردهای «جنبش اجتماعی» به کنش جمعی را از بابت گرایششان به اغراق در یکپارچگی و اجماع ارزشی نکوهش کردهاند. البته لزومی هم ندارد که مفهوم جنبش اجتماعی را به این قبیل مفروضاتِ مبنی بر یکپارچگی مفرط پیوند بزنیم. بهواقع قصد دارم نشان دهم که تا اندازهای همان افتراق عظیم در جنبش کارگری روس بود که بخشهای این جنبش را بواسطه وابستگی متقابل بهمپیوسته نگه میداشت. حکومت مطلقهی تزاری، در پیوند با ناهمسازیهای نگرشیِ سنتی میان روشنفکران و کارگران و موانعی که بر سر {شکلگیری} فهمی مشترک میان انواع گوناگون کارگران وجود داشت، یک جنبش اجتماعی متشتت را خلق کرد که وحدتبخشش خصومت هر بخش با رژیم و فقدان خودبسندگی{در هر بخش} بود. این نهایتاً جنبش را توانا ساخت تا نظم کهن را با خشونت براندازد، اما این ظرفیت را به آن نداد که بدیلی دموکراتیک برایش بنا کند.
اگر از اهمیت انسجام جنبش کارگری غفلت کنیم، تابآوری و شور و توانش از نظر دور میماند. بههمینسان، در صورت بیتوجهی به تعارض و شکاف داخلی این جنبش، قادر به فهم عاقبت انقلاب نخواهیم بود. به بیانی کلیتر، لازم است که اجماع و تعارض داخلی را، که هر دو در کلیت جامعه و در ساختار و فرهنگِ خودِ جنبش ریشه دارند، در فهممان از جنبشهای اجتماعی بگنجانیم.
سخن کوتاه، ترکیب استبداد و سرمایهداری به بروز یک جنبش کارگری انقلابی انجامید که رزمندگی و همبستگیای استثنایی، اما نایکنواخت، داشت. سنتز نظریِ نظریه جامعهی تودهای با ایدههای برگرفته از سنت مارکسیستی (بالاخص ترتسکی) بیش از همه برای فهم تاثیرات این الگوی مرکب توسعهی روسیه مناسب است. چنین ترکیبی همچنین کاربستپذیری عام الگوی نظری {دوتایی} بدوی-مدرن را برای فهم جنبشهای اجتماعی (بخصوص در جوامع پیشرفته غربی) مورد تردید قرار میدهد، چرا که این منظر قادر نیست تاثیر تفاوت رژیمهای سیاسی را چنانکه باید به حساب آورد. بههمینسان، بهنظر نمیرسد که مدل اجماعی و مدل استراتژیک کنش جمعی، که اولی بر مفهوم «جنبشهای اجتماعی» متمرکز است و دومی بر تفاوت منافع و منابع «کنشگران جمعی»، هیچیک بهلحاظ نظری قانعکننده باشند. درعوض باید به برهمکنش میان همبستگی و تشتت، اجماع ارزشی و تعارض ایدئولوژیک، و ائتلاف و تفرقه توجه نشان داد، و اینها همه آنگونه که در همبافت کلیت ساختار اجتماعی و سیاسی به فهم در میآیند.
این مقاله ترجمهای است از فصل سوم کتاب خودکامگی، سرمایهداری و انقلاب در روسیه نوشتهٔ تیم مکدنیل. اطلاعات کتابشناختی:
McDaniel, Tim. “Theoretical Perspectives on the Russian Labor Movement.” In Autocracy, Capitalism and Revolution in Russia, 1st ed., 36–۵۲. University of California Press, 1988. https://doi.org/10.2307/jj.13167958.7.
پینوشتها:
[۱]. undercurrents
[2]. imminent
[3]. Venon Lidtke, The Outlawed Party. Social Democracy in Germany, 1878-1890 (Princeton: Princeton University Press, 1966).
[4]. Samuel Huntington, Political Order in Changing Societies (New Haven, Conn.: Yale University Press, 1968), pp. 284-285
[5]. Selig Perlman, A Theory of the labor Movement (New York: Augustus Kelley, 1949), p. ix.
[6]. Martin Malia, Alexander Herzen and the Birth of Russian Socialism (Cambridge: Harvard University Press, 1961), p. 115.
[7]. makeup
[8]. Adam Ulam, The Unfinished Revolution (New York: Vintage, 1960), pp. 58-90.
[9]. agitators
[10]. Barrington Moore, Injustice: The Social Bases of Obedience and Revolt (White Plains, N. Y.: M. E. Sharpe, 1978), p. 351.
[11] . Rosa Luxemburg, “The mass Strike,” in Rosa Luxemburg Speaks, edited by Mary-Alice Waters (New York: Pathfinder Press, 1970).
[12] . نگاه کنید به:
Edward Shorter and Charles Tilly, Strikes in France (Cambridge: Cambridge University Press, 1974), pp. 29-33;
و همچنین:
Michelle Perrot, Les Ouvriers en Grève, France 1871-1890 (Paris: Mouton, 1974), 1: 180, 196.
[13]. V. E. Varzar, Statisticheskiia Sveseniia o Stachkakh Rabochikh na Fabrikh i Zavodakh za Desatiletie 1895-1904 Goda (St. Petersburg: Tipografia V. Kirshbaum, 1905), pp. 41-42.
[14]. K. A. Pazhitnov, Polozhenie Rabochego Klassa v Rossii (Leningrad: Put’ k Znaniiu, 1924), 3: 146.
[15]. Reginald Zelnik, “Essay Review: Russian Workers and the Revolutionary Movement,” Journal of Social History 6, no.2 (1972-1973): 214-237.
[16]. نگاه کنید به:
Henry Landsberger and Timothy McDaniel, “Hypermobilization in Chile, 1970-1973,” World Politics XXVIII (July 1976): 504-542.
[17]. Alexis de Tocqueville, The Old Regime and the French revolution (Garden City, N.Y.: Doubleday/Anchor, 1955), p. 137.
[18]. بهعنوان مثال، نگاه کنید به:
Leopold Haimson, “The Parties and the State: The Evolution of Political Attitudes,” in The Structure of Russian History, Michael Cherniavsky (New York: Random House, 1970), pp. 309-341.
[19]. category
[20]. omnipotence
[21]. Alexis de Tocqueville, The European Revolution (Garden City, N.Y.: Doubleday/Anchor, 1959), pp. 44-45.
[22]. TsGIA (Tsentral’nyi Gosudarstvennyi Istoricheskii Arkhiv), f, 1276 (Council of Ministers), g. 1906, op. 2, d. 116, I. 27-28.
[23] دو مقایسه معنادار: در کشورهای پیشرفته سرمایهداری تضاد طبقاتی با چنین وضوحی به مبارزه علیه دولت منجر نشد؛ در تمایز با آن، در ایران مبارزه علیه رژیم شاه’ متوجهی سرمایهداری پیوندخورده به خارج از کشور نیز بود، اما نهچندان متوجهی خود سرمایهداری یا سرمایهداران – که این دو اغلب قربانیان خودکامگی شاه بودند. باز میبینیم که عامل تعیینکننده در روسیه وابستگی متقابل و تنگاتنگ استبداد و سرمایهداری بود.
[۲۴]. Moore, Injustice, pp. 227-275.
[25] . S. Gvozdev, zapiski Fabrichnogo Inspektora. Iz Nabliudenii I Praktiki v period 1894-1908 gg; 2d ed. (Moscow-Leningrad: Gosudarstvennoe Izdatel’stvo, 1925), p. 189.
همچنین نگاه کنید به بحث زوباتُویسم در فصل بعد.
[۲۶]. Vladimir Akimov-Mokhnovets, “Pervoe Maia v Rossii,” part 1. Byloe, no. 10 (October 1906): 185.
[27] از این واژهها تقریبا به همان معنایی استفاده میکنم که هربرت فینگارت در بازتفسیرش از فروید آورده است: در گذار از ایدههای ناهشیار به ایدههای هشیار، «من احساسات حسنشدهای را حس نمیکنم، بلکه احساساتی را که حس کردهام بازتفسیر میکنم (و این ممکن است منجر به آن شود که حال احساسها و واکنشهای جدیدی داشته باشم).» رویدادهای ناهشیار مخفی نیستند بلکه صرفا احساساتی هستند که نمیتوانیم معناشان را به تمامی ببینیم یا تفسیر کنیم. نگاه کنید به:
Herbert Fingarette, The Self in Transformation (New York: Harper & Row, 1965), p. 35.
[28]. more standardized
[29]. Lidtke, The Outlawed Party, pp. 213-241.
[30]. Michelle Perrot, Les Ouvriers en Grève, France 1871-1890 (Paris: Mouton, 1974), 1: 199; 2: 607, 725-726.
[31]. industrial unions
[32]. craft unions
[33]. ideal type
[34]. quintessential
[35]. localized
[36]. episodic
[37]. بهعنوان مثال، نگاه کنید به،
William Kornhauser, The Politics of Mass Society (New York: Free Press, 1959), pp. 76-90.
[38]. intermediate
[39]. multiple proximate concerns
[40]. Perlman, Theory of the Labor Movement, p. 49.
[41]. بهعنوان مثال، نگاه کنید به:
Leon Trotsky, History of the Russian Revolution (London: Sphere Books, 1967), 1: 432; 2: 252-254.
[42]. George Rudé, The Crowd in History (New York: John Wiley & Sons, 1964), p. 5.
[43]. schematization
دموکراسی رادیکال Radical democracy